هستی سیف
هستی سیف
خواندن ۲ دقیقه·۶ ماه پیش

روز ۶

حال خوب
حال خوب


پرده اول

خواب.


پردم دوم

دم ظهر با زنگ تلفن بیدار می‌شوم:

- کجایی؟ از دیشب تا حالا ۱۰ بار بهت زنگ زدم. نگرانت شدم. رسیدی بالاخره؟

+ نرفتم که. کنسل شد.

- عه. چرا؟

+ ماشینمون خراب شد. دیگه نرفتیم.

- می‌گفتی خب.

+ چی بگم؟ خوابیدم عوضش.

- تو هم که عاشق خواب...

مکالمه را با چند عزیزم، قربانت و مراقب خودت باش، تمام می‌کنم. به دوست عزیزم سری می‌زنم. دوستی که هیچوقت نمی‌گذارد گرسنگی اذیتم کند: یخچال. هر چه هست و نیست را می‌بلعم و چند پیام رسیده را جواب می‌دهم و دوباره قصد عزیمت به تختم را می‌کنم.

چشم‌هایم می‌سوزد. خواب، خواب می‌آورد. می‌خواهم به دنیای مردگان برگردم که دوباره زنگ می‌زند:

- خوبی؟ چیزی خوردی؟

+ آره. یه چیزایی بود. همونا رو خوردم.

- کاش یه کم بیشتر مراقبت خودت باشی...

+ مراقبم که!

- می‌بینم...میام دنبالت. تو نه با جنگ می‌میری، نه با اخبار بد. اما یه روز از گشنگی می‌میری.


پرده سوم

حالم خوب است. اعصابم آرام است؛ شکمم هم سیر و کیفم هم کوک. پا روی پا انداخته‌ایم و سریال می‌بینیم. (سریال Dark، البته برای بار دوم) من پیشنهاد دادم. اولین بار که دیدمش حالم خیلی خوب بود.

در داستان غرق شده‌ام و سعی می‌کنم گوشم را به زبان آلمانی عادت دهم که دکمه pause را می‌زند و می‌گوید: «هستی، اگر می‌خواستی بری یه جای دیگه، یه زمان دیگه، با یه سری آدم‌ دیگه، کجا رو انتخاب می‌کردی؟»

برای هزارمین بار است که این سوال را می‌شنوم - از زبان دیگران و یا در سر خودم - و جوابش همچنان همان است که بود: «هیچ‌ جا، هیچ زمان و هیچ آدم دیگه‌ای»

- چرا؟

+ اووووم... شاید چون همه‌اش رو خودم انتخاب کردم.

کمی به صورتم خیره می‌شود. چشمانش می‌خندد. دکمه play را می‌زند و به صفحه نمایش خیره می‌شود. خوشحال است، مثل من.

شب بخیر.

صفحه نمایشروزمره نویسیهستی نَبِشت
هستی هستم. فیزیک می خوندم اما این روزها درگیر آدم‌هام و سعی می‌کنم دنیاشون رو ببینم و بعد در موردش بنویسم.
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید