پرده اول
خواب.
پردم دوم
دم ظهر با زنگ تلفن بیدار میشوم:
- کجایی؟ از دیشب تا حالا ۱۰ بار بهت زنگ زدم. نگرانت شدم. رسیدی بالاخره؟
+ نرفتم که. کنسل شد.
- عه. چرا؟
+ ماشینمون خراب شد. دیگه نرفتیم.
- میگفتی خب.
+ چی بگم؟ خوابیدم عوضش.
- تو هم که عاشق خواب...
مکالمه را با چند عزیزم، قربانت و مراقب خودت باش، تمام میکنم. به دوست عزیزم سری میزنم. دوستی که هیچوقت نمیگذارد گرسنگی اذیتم کند: یخچال. هر چه هست و نیست را میبلعم و چند پیام رسیده را جواب میدهم و دوباره قصد عزیمت به تختم را میکنم.
چشمهایم میسوزد. خواب، خواب میآورد. میخواهم به دنیای مردگان برگردم که دوباره زنگ میزند:
- خوبی؟ چیزی خوردی؟
+ آره. یه چیزایی بود. همونا رو خوردم.
- کاش یه کم بیشتر مراقبت خودت باشی...
+ مراقبم که!
- میبینم...میام دنبالت. تو نه با جنگ میمیری، نه با اخبار بد. اما یه روز از گشنگی میمیری.
پرده سوم
حالم خوب است. اعصابم آرام است؛ شکمم هم سیر و کیفم هم کوک. پا روی پا انداختهایم و سریال میبینیم. (سریال Dark، البته برای بار دوم) من پیشنهاد دادم. اولین بار که دیدمش حالم خیلی خوب بود.
در داستان غرق شدهام و سعی میکنم گوشم را به زبان آلمانی عادت دهم که دکمه pause را میزند و میگوید: «هستی، اگر میخواستی بری یه جای دیگه، یه زمان دیگه، با یه سری آدم دیگه، کجا رو انتخاب میکردی؟»
برای هزارمین بار است که این سوال را میشنوم - از زبان دیگران و یا در سر خودم - و جوابش همچنان همان است که بود: «هیچ جا، هیچ زمان و هیچ آدم دیگهای»
- چرا؟
+ اووووم... شاید چون همهاش رو خودم انتخاب کردم.
کمی به صورتم خیره میشود. چشمانش میخندد. دکمه play را میزند و به صفحه نمایش خیره میشود. خوشحال است، مثل من.
شب بخیر.