از اول صبح بیتابم. دست و دلم به کار نمیرود. جان از دست و پایم رفته. حال نوشتن ندارم، چه رسد به اینکه سه پرده بنویسم. شب گذشته نخوابیدهام. به سقف زل زدم و گوسفند شماردم – بله. هنوز هم گاهی گوسفندها را میشمارم بلکه خوابم ببرد – و عددهای عجیب غریب اختراع کردم.
یادم افتاده بود به آن باری که یکی از شیخهای عرب خوزستان بابت عذرخواهی پاس نشدن به موقع چک بابا، یک گوسفند فسقلی پیشکشی کرده و گفته بود «بِبَر برای بچهات تا خوشحال بشه». بابا هم یک کاره، حیوان بخت برگشته رو انداخته بود پشت ماشین و آورده بود خانه. حیوان ذکر شده برهای بود که به زور ۳۰ کیلو وزن داشت. پشمهایش شیری رنگ بود اما دور چشمان و سمهایش، پشم سیاه داشت. راستش اولین ببعی، یا بهتر بگویم اولین حیوانی بود که داشتم. اصلاً شبیه ببعیهای توی کارتون «بره ناقلا» نبود. پوزهاش درازتر و صدایش نخراشیدهتر بود. همیشه دهانش میجنبید. بوی بدی میداد. مامان میگفت یحتمل شپش هم دارد.
میخواستند بفرستندش پیش عشایری که در حومه شهر بودند که اعتراض کردم «دوست منو نفرستید پیش غریبهها» و این شد که پی دامپزشک فرستادند تا بیاید و تشخیص بدهد چه خاکی باید بر سرمان بریزیم تا بشود در حیاط خانه زندگی کند. دکتر، از واکسن و دارو بگیر تا هزار کوفت و زهرمار دیگر به خورد طفلکی داد و تازه پشمهایش را هم کامل چید تا مادرم راضی شد بماند.
روزهای بعد کارمان شده بود اینکه بعد از مدرسه سوار پیکان بابا بشویم و «کوچیک» را هم بندازیم صندوق عقب و برویم جاده سد دز (اسمش را گذاشته بودم «کوچیک». یکی نبود به خودم بگوید حالا خودت خیلی بزرگی؟!). به صحرا که میرسیدیم، بابا و مامان زیلو پهن میکردند و چای میخوردند و من و کوچیک در صحرا گشت میزدیم. او علف میخورد و من سنگ جمع میکردم. گاهی که هر دو خسته میشدیم، کنار هم مینشستیم و من برایش قصه میگفتم.
کوچیک چشمهای عجیبی داشت. بزرگ، ورقلمبیده و با مژههای بلند و تیز. مردمک چشمهایش هم جالب بود. یک خط پهن که عمق داشت و افقی بود، درست برعکس چشم گربه. گوشهایش هم برای من ۴ ساله، جذاب بود. دیدن موجودی که وقتی مگس روی گوشش مینشیند با تکانی آن را میراند، واقعاً برایم تازه بود. حتی چندین بار تلاش کردم گوشم را مثل او تکان بدهم...اما متاسفانه موفق نشدم.
کوچیک دو سه ماهی پیشمان بود که یک روز دیدم جان ندارد. نه صدایش در میآمد و نه میتوانست سرپا بایستد. دستم را بردم زیر گردنش، سرد بود! از غذایش چیزی کم نشده بود. کمی پیشانیاش را نوازش کردم؛ اما فقط چشمانش را باز کرد و دوباره بست. برای اولین بار در زندگی کوتاه آن روزهایم حس کردم چیزی در جایی از بدنم که میگویند معده وجود دارد، میجوشد. دست بابا را گرفتم و بردم بالای سر کوچیک. بابا گفت حتمی مسموم شده.
بچه را در پتو پیچاندیم و رفتیم دامپزشک. دکتر گفت داروهایی که نیاز دارد تمام شده و احتمال دارد تا فردا هم نرسد. اما کوچیک آنقدر وقت نداشت. گفت بهترین کار این است که یک نوشابه زرد شیشهای را در حلقش خالی کنیم و منتظر نتیجه بمانیم. امید که خوب شود. آخ که با چه مرارتی نوشابه را به آن بینوا خوراندیم و او هم گندی به حیاط خانه زد که مادرم مجوز حضورش در خانه را لغو کرد.
بالاخره یک عصر جمعه و بعد از دو سه ماه، من و بابا با کوچیک رفتیم پیش سیاه چادرهای عشایری و بی کوچیک برگشتیم. کوچیک اولین حیوان خانگی من بود و هنوز گاهی دلم میخواد که ای کاش بود تا به بدن نرمش تکیه دهم و پاهایم را دراز کنم و برایش داستان پیرمرد کفاش و تاجر را بگویم...
کوچیک آنقدر عزیز بود که با شمردن گوسفندها در شبی تاریک به یادش افتادم و خواب به چشمانم نیامد و امروز از اول صبح بیتابم.