کو گوش شنوا
روزم را مثل بیشتر صبحها در این شهر دودی، با دیدن گوشتهای قربانی آویزان به قلاب شروع میکنم. بعضی از آنها زیبا و خوشبو، بعضی دیگر عبوس و خسته و چند نفری هم در خواب مرگ. من اما هنوز درگیر دیروزم. درگیر کپسول ناکامیهای بیپایان دیروز. برایم سوال است که ۲۴ ساعت میتواند چقدر غم و درد را در خودش بچپاند و نترکد. زمان برای همه چیز تنگ است اما انگار هر روز برای جا دادن دردسرهای جدید، روده گشاد میکند. دیروز یکی از آن جادارهای بیدر و پیکر بود. هر ثانیهاش ملتهبم کرد و هر کلمهای که در ذهنم جاری شد، گیر کرد به رشتهای از اعصابم و خراشیدش. قلاب شد و آویخت به ذرهای از وجودم و گیرم داد به زمان.
من گیر کردم؛ در دیروز، شاید در سال گذشته و شاید در روزی که «نشد». گیر کردم و بعد رها کردم. تصمیم گرفتم قطع عضو کنم تا بتوانم رها کنم. یک دست و یک پا را ضربدری قطع کردم تا زنده بمانم. آن دست و پا هنوز همانجاست. هنوز میبینمشان... اعضای رها شدهام را میگویم. بعدش دست و پای جدید زاییدم. با درد، با خون، با زجر... اما زاییدمشان. برعکس دم مارمولک دوباره رسته، اینها از آن قبلیها قشنگتر بودند، طلایی بودند، محکم بودند، میارزیدند... حتی بیشتر از یک دست و پا.
بعد از آن یاد گرفتم هر جا چسبیدم، قطع عضو کنم و رها شوم. میدانستم دردش بینهایت است، میدانستم هر بار نفسم را بند میآورد، میدانستم هرگز به آن عادت نمیکنم... اما هر بار که به زمان درست میرسیدم، «تصمیم» میگرفتم قطعشان کنم. هنوز هم اوضاع به همین منوال است، با این تفاوت که هر بار عضو جدیدی را قطع میکنم. یک بار گوش راست، بار بعد چشم چپ و بار دیگر قلب.
از آن روز به بعد، بارها و بارها رها کردم و «هنوز زندهام حرامزادهها». زندهام به تصمیم گرفتن، قطع کردن و دوباره ساختن. زندهام به رها کردن و رها بودن. زندهام به دیدن هر روزه جنازههای زنده آویزان بر قلاب.