یادمه وقتی 5 , 6 سالم بود همیشه وسط بازی کردن و خندیدن و لذت بردن از همه چی خسته میشدم..
یهو همه چی برام یه طور اسلوموشنی جلو میرفت و یادم میومد من چقد از بچه هایی که دورمن بدم میاد
چقد از بازی ایی که داریم انجامش میدیم بدم میاد، به بهونه ی اینکه مامانم صدام زده میرفتم خونه و دیگه بیرون نمیومدم.. میرفتم بغل مامانم که شام رو گذاشته بود، خونه رو تمیز کرده بود و حالا نشسته بود تا یکم خستگی در کنه، ولو میشدم و با بازی کردن مامانم با موهام.. اروم اروم خوابم میبرد.
بزرگ شدم؛
دیگه وقتی وسط روز از همه ی ادمای مزخرفِ دورم خسته میشدم نمیتونستم به بهونه ی اینکه مامانم صدام میکنه در برم.. دیگه نمیتونستم وسط روز ول کنم برم بغل مامانم و بدونِ فکر کردن به چیزی غرق در حال خوب و لذت خوابم ببره..
شب میشد؛
میرفتم تو تخت که بالاخره چشم رو هم بزارم خوابم نمیبرد
با همه ی خستگیِ روز و کلافگی و عصبانیت از ادمای دو رو بر و کلی غر و بغض و بدن درد، خوابم نمیبرد.
دقیقا همینجا که خوابم نمیبرد، شروع میشد
فکر ها و خیالات و غر زدن ها میومد سراغم که چرا فُلان موقع فُلان چیز و نگفتم و چرا فُلان موقع فُلان کار و کردم و کلی فکر مزخرف و ازار دهنده ی دیگه..
فریاد زدنِ بدنم با گریه و لعنت بهت هایی که میگفت..
شبم با پشیمونی از انجام هزار کار و زدن هزار حرف و نزدن هزار حرفِ دیگه میگذشت
صبح میشد؛
دوباره با خستگیِ شب قبل از جا بلند شدن
دوباره سرو کله زدن با ادمایی که ازشون بدم میاد
دوباره انجام کار هایی که از انجامشون خوشحال نیستم
دوباره غر که چرا نمیتونم همه چی و ول کنم و برم بغل مامانم بخوابم
دوباره شب میشه
دوباره افکار مزخرف
بزرگ سالی من داشت میگذشت، درست شبیه بچگیم
با این تفاوت که دیگه نمیتونستم وسط روز همه چی و ول کنم و برم با خیالِ راحت بخوابم..
کاش هیچوقت بزرگ نمیشدم
دنیای ادم بزرگ ها ترسناکه.