روزها دارد میگذرد کم کم به اواخر مدرسه نزدیک میشویم ؛در حیاط مدرسه دانش آموزان را که مشاهده میکنم از اتمام مدرسه خوشحالند و اصلا در مخیلیشان نمیگنجد که خب! در این مسیر دور و درازی که در مقابلشان قرار گرفته به کدام سمت و سو خواهند رفت ؛
نمیدانم! در نیمکت بنفش رنگ کنار وضوخانه مدرسه نشسته ام و به این فکر میکنم که چه جایگاهی برای خود در این جامعه بی سر و ته خواهم ساخت ؛ در دنیایی که همه به فکر خود هستند و ذهنشان آینه ای است که افکار را منعکس به خود به یاد می آورد
در دنیایی که آدم ها حرفای بی در و پیکر به هم میزنند گویی در این دنیا تنها چیزی که برایشان مهم نیست قلب هایشان است ؛ و من این را نمیخواستم ؛ من میخواستم اتفاقا قلب نقش پررنگی در این بی رنگی روزگار ایفا کند
هر بار که به امتحانات خارج از برنامه نوبت دوم میرفتیم من نگران تر از قبل بودم ؛ زیرا در این قفس سه سال از من محافظت کرده بودند و حال داشتند مرا از این قفس خوش آب و هوا بیرون مینداختند؛ سرعنوان اخراج من هم ؛سن من بود . دیگر بزرگ شده بودم و داشتند مرا به قفسی بزرگ تر از آن طرف وحشتناک تر میشدم درست مانند پسر هیجده ساله این که اول در کانون تربیت بوده و حالا به زندان افتاده است ؛ نمیدانم ! شاید فقط برای من وحشتناک بود شاید در دیدگاه دیگر دوستانم بسیار هم ایمن تر به نظر می آمد .
حس عجیبی است ؛ دیگر باید به خودم تکیه میکردم به خود خود خودم ؛حتی باید به دیواری تکیه میکردم که اجر هایش نصفه مانده بود و باز هم «خودم». خودم باید آن را به اتمام میرساندم ؛
هر چه به روز های پایانی نزدیک تر میشدیم این نقش خودم در وجودم پررنگ تر میشد ؛ و همین مرا میترساند. منی که سال ها پشتم به دیوار محکم ساخته شده پدرم گرم بود !
امتحانات مدرسه زنک هشداری میبود برای من که به خودم بیایم و قوی باشم آنها هم میگفتند که دیگر نزدیک است دیواری جدید بسازم منی که توانایی بنایی نداشتم ؛و مهارت آن سال ها از سنم را کِش میرفت ؛ اما قلبم مانند همیشه در بدترین شرایط نوید دلگرمی میداد ؛ آری درست میگفت :من خدارا داشتم خدایی که در تمام این مدت کنارم بود در ادامه هم خواهد ماند زیرا در حکومت او نصف راه ول کردن معنایی ندارد حکومت او خدای اتمام کار است ؛این مرا به وجد میآورد و باعث میشود به دلقک بازی های روز های آخر گوش نسپارم و به دل این غار تاریک بروم ...