مايك سرش را ميان دستهايش گرفته بود و با اضطراب به كف زمين نگاه ميكرد. انعكاس عكس خودش را در كفپوش سنگىِ سرد ميديد. دو ساعت و نيم بود كه در اين اتاق خالى و كاملا پوشيده شده با سنگ براق مشكى زندانى شده بود…شايد هم بيشتر.لامپ سفيد كمرنگى كمى از تاريكى اتاق ميكاهيد.مايك پاشنه اش را با ريتمى آهسته به زمين ميكوبيد،كه باعث ايجاد شدن صداى تق تقى در فضاى خالى "اتاق انتظار" ميشد.اين چيزى بود كه مشاور روان پزشك صدايش ميكرد و مايك هنوز نفهميده بود اين اتاق مشكى و خالى با آن تك صندلى اى كه وسط اتاق است چطور ميتواند اتاق انتظار باشد.اتاق انتظارى كه حتى اجازه ترك كردنش را نداشت.همه ى این اتفاقات وحشتناک بود،از اول اولش تا همین لحظه،و مقصر تمامش او بود.
"دارى خودتو سرزنش ميكنى؟" مايك مبهوت از اينكه چطور كسى بدون اينكه او متوجه شود وارد اتاق شده سرش را بالا آورد"چى؟" كسى كه روبه رويش ايستاده بود شبيه روان پزشك نبود. هودى قرمز و دستكش هاى بدون انگشت مشكى داشت و موهاى مجعد نارنجى-طلايى اش با چشمهاى آبى كريستالى اش تناقض رنگ ايجاد كرده بود.تكرار كرد"سرزنش…دومين واكنش پس از حادثه." صدایش طوری بود انگار همزمان با او کسی آهسته تر حرفهایش را تکرار میکند.نمیخورد بیشتر از بیست و پنج سالش باشد. مايك آب دهانش را قورت داد"تو كى هستى؟"پسر قدم زنان اتاق را طى كرد"من؟...كِلِمانس.اما مسئله اينه كه ما الان قراره درباره تو حرف بزنيم.روان پزشك منم، نه تو." مايك نفس عميقى كشيد"من مايكم." كلمانس با صدایی بی احساس گفت"اينو خودمم ميدونم.منظورم اين بود كه…تو مضطرب به نظر ميرسى." صداى قدم هايش لرزشى خفيف در مايك بوجود مى آورد.انگار صدای سنگین قدم هایش هنگام رسیدن به گوش های او چند برابر سنگین تر میشد."تشویش.این مشکل فعلی توئه." مایک سرش را پایین انداخت تا با کلمانس چشم در چشم نشود"چه نوع تشویشی؟" کلمانس آهسته به طرف او آمد و پشت سرش ایستاد و دستهایش را روی شانه های او گذاشت"تشویش پس از حادثه.و من اینجام تا تورو آروم کنم." مایک با خود فکر کرد"با اینکارت داری بیشترش هم میکنی." کلمانس دوباره صحبت کرد"اونروز چی دیدی؟" مایک هنوز سنگینی دستهای کلمانس را روی شانه هایش احساس میکرد.سعی کرد تمرکز کند"اون...اون یه هیولای سیاه بود.ماریا رو سفت گرفته بود و ماریا جیغ میزد.من خشکم زده بود.اون...اون لعنتی...بعدش چاقو رو...چاقو رو کرد توی..."آه کشید و سرش را میان دستهایش گرفت"تقصیر من بود.اگه اون موقع واینمیستادم...اگه میرفتم کمکش...آخه...من حتی نمیدونم اون چی بود."فشار دست کلمانس بیشتر شد"اون هیولا چه شکلی بود؟" مایک با صدایی لرزان گفت"بلند بود...خیلی...و...چشمهای ترسناکی داشت...چشماش کاملا سیاه بودن..."از فشار زیاد از حد دست کلمانس دردش گرفت"میشه دستهاتو برداری؟"کلمانس با حالتی تند دستهایش را عقب کشید و با لحنی حتی خشک تر از قبل گفت"هیولا...ها؟یه هیولا دیدی...هیولا اصلا وجود نداره!اینو نمیدونی؟!" مایک جا خورد"خ...خب...من فکر کردم برای همین اومدم اینجا؟" کلمانس با حالتی عصبی دستش را لای موهای مجعدش کشید"آره...آره تو برای جلسه روان پزشکی اینجایی.ببینم با خودت نگفتی شاید من دیوونه شدم؟" مایک با قیافه ای گیج به کلمانس نگاه کرد"خب نه چون من واقعا اونو دیدم_" کلمانس حرفش را قطع کرد"نه!دقیقا نکته همینجاست.تو هیچی ندیدی.گاهی ممکنه بخاطر ترس یه چیزی رو اشتباه ببینی...مطمئنی اونم نبوده؟" مایک بعد از چند ثانیه آهسته گفت"آره...من واقعا دیدمش."کلمانس آشفته تر شد."خیلی خب...خیلی خب.اوضاعت اصلا خوب نیست.فکر کنم قرص ضد توهم..."مایک داد زد"چی؟!من گفتم واقعا دیدمش!فکر کردم تو میفهمی!" کلمانس بلند شد و روبه روی او آمد"مایک!من میفهمم...البته که میفهمم.شوک بزرگی بهت وارد شده،اما بهم اعتماد کن.هیولایی وجود نداره." مایک با حالتی گیج و عصبانی داد زد"توهم که حرفهای بقیه رو میزنی!اول فکر کردم بخاطر ظاهرت با اونا فرق داری، اما الان میفهمم توهم مثل بقیه روان شناسایی!" كلمانس دستش را از لاى موهايش بيرون كشيد و براى چندثانيه به مايك زل زد.بعد با نا اميدى سر تكان داد"ببين بچه…مسئله اين نيست.قبول دارى اون يه توهم بوده يانه؟دوستانه نميگم،اگه قبول نكنى اتفاقات بدى ميفته."
_البته كه نه! اون ماريا رو جلوى چشم من كشت!
كلمانس نفسى عصبى و كوتاه كشيد"نه نشد.ببين،ترجيح ميدى حافظت پاك بشه يا قبول كنى كه اون توهم بوده؟"
_اين چه سواليه؟!
+جوابش ميدى يانه؟
مايك كمى مكث كرد"من فقط ميخوام حقيقتو بدونم،به هر قيمتى.ميخوام بدونم چرا ماريا مرد،اون هيولا چى بود…و اينكه چرا دارى سعى ميكنى به من بقبولونى كه توهم زدم؟"
كلمانس آه كشيد"مثل اينكه نميخواى تسليم بشى.خيلى خب.داستان اينه.سازمانى وجود داره كه از روح انسانها استفاده ميكنه تا موجودات ديگه اى بسازه."
مايك سرش را بالا آورد و با نگاهى متعجب گفت"چى؟!اگه من توهميم تو از من توهمى ترى!"
كلمانس غريد"ببينم ميخواى حقيقتو بشنوى يا نه؟!"
_ميخوام.
+پس خفه خون بگير و گوش كن.هدف نهايى اون سازمان اينه كه يه انسان كامل بسازه.اما تا الان نتونسته،بجاش هيولا هايى ميسازه كه بتونن روح آدمها رو بعد از مرگ جذب كنن.و خواهر تو،يكى از قربانياش بوده.گرفتى يانه؟"
مايك اخم كرد"هه هه…خيلى بامزه بود_"
كلمانس ادامه حرف او را قطع كرد"اصلا برام اهميت نداره تو چى فكر ميكنى.گفتى ترجيح ميدى حقيقتو بشنوى،به هر قيمتى.منم بهت گفتم.در هر حال…"
مايك آب دهانش را قورت داد"ببينم جدى كه نگفتى؟"
كلمانس با نگاهى تيز به مايك خيره شد"توى قيافه من شوخى ميبينى؟"
مايك بعد از چندثانيه از جا پريد"يعنى چى؟؟پ_پس بايد همين الان زنگ بزنيم به پليس!اين يه_"كلمانس يقه او را گرفت و او را از روبه روى در عقب كشيد تا نتواند فرار كند"نه خير!تو هيچ جا نميرى.نه با اينهمه اطلاعات." مايك بهت زده او را نگاه كرد و بعد با خشم دست او را پس زد"منظورت چيه؟!اون اول داشتى سعى ميكردى منو مجاب كنى كه توهم زدم و الانم يسرى چيزاى عجيب و غريب بهم گفتى و حتى نميذارى به پليس زنگ بزنم!" كلمانس دستش را روى دهان او گذاشت"نه.منظورم اين نيست.جلسه روان شناسيمون هنوز تموم نشده.دو دقيقه ديگه صبر كن و بعد ميتونى برى." مايك نفس نفس زنان سر تكان داد.كلمانس از توى جيب هوديش چيزى شبيه تب سنج در آورد.
_اين ديگه چيه؟تب سنج؟!توى يه جلسه روان پزشكى؟!
كلمانس پوزخند زد"يه چيزى تو همون مايه ها." و آن را روى سر مايك گذاشت.مايك اخم كرد"ببينم اصلا از كجا معلوم خودت عضو اون سازمانى كه ميگى نباشى؟"
لبخند شومى روى لب هاى كلمانس نقش بست"اين چيزيه كه هيچوقت نميفهمى." و دكمه دستگاه را فشار داد.
مايك پلك زد"چيشد؟"
+هيچى.فكر كنم خيلى خسته اى مگه نه؟ميتونى برى.
مايك سر تكان داد."آ_آره.احساس ميكنم يه چيزيو گم كردم…"
كلمانس شانه بالا انداخت"نگران نباش.بخاطر تشويش پس از حادثه اس."
پ.ن:اوووو ماى گاد اصلا ايده اى نداشتم چجورى تمومش كنم خيلى باحالتر از اون چيزى كه فكر ميكردم بشه شدددد??????
پ.ن افزوده شده:ازونجا که کلمانس خیلی خواستار داره و چشم حسود دنبالشه
به کس کسونش نمیدم
به همه کسونش نمیدم
به کَر میدم که کَس باشه(کرکس باشه)?✨