_اینجا خیلی سرده.باید زودتر یه فکری به حال این موضوع بکنیم.من که میرم یه کاپشنی چیزی پیدا کنم.
_عقل کل اینجا هیچ پنجره ای باز نیست و شومینه هم روشنه.تازه شم تو الان یه ژاکت و دوتا لباس بافتنی داری.اگه من جای تو بودم از گرما شکایت میکردم نه از سرما،خانم کالین!
_مثل اینکه یادت رفته کجا گیر افتادی.فکر میکنی تو هتلی که برف دور تا دورشو پر کرده یه شومینه کوچیک چیکار میتونه بکنه؟حداقل بیا به من کمک کن این قفل درو بشکنم.
کارل با صدایی گرفته گفت:”این بحث رو تموم کُ…”
شارلوت حرف کارل را قطع کرد و به بحث مزخرفش با کالین ادامه داد:”کسی به من نمیگه چیکار کنم، موهویجی!”
کالین گفت:”به من توهین میکنی…”
کارل داد زد:”شارلوت!کالین!با هردوتونم!میدونین ما الان چند روزه چیز درست و حسابی نخوردیم؟و میدونید اگه تا چندروز دیگه چیزی نخوریم چه اتفاقی میفته؟نه،نمیدونید.عمراً اینو بدونید.چون اگه اینو میدونستید انقد دعوا نمیکردید.”
شارلوت و کالین هم صدا گفتند”ببخشید”
شارلوت گفت:”راستی،کسی ایده ای داره که باید چجوری غذا پیدا کنیم؟”
جنیفر دستش را بالا برد.
شارلوت که قبلا به حماقت جنیفر پی برده بود گفت:”خب،کسی نیست.مثل اینکه یه روز دیگه هم باید با آب خوردن خودمون رو سیر کنیم.”
چند روز پیش ریچارد پنجره ای شکسته پیدا کرده بود که دو تن برف کنارش داشت.آن برف را داخل سطل می ریخت و کنار شومینه میگذاشت تا هنگامی که آب میشود بتوانند آنرا بخورند.حالا سه چهار روز بود که هر پنج نفرشان از آن آب می نوشیدند ، به امید اینکه تا آب شدن برفها زنده بمانند.اما این فقط یک تخیل بود.
وارد اتاقش شد و در را بست.شب عجیبی بود.حداقل او اینطور فکر میکرد.روی تختش دراز کشید و چراغ را خاموش کرد.داشت به امروز صبح فکر میکرد،به اینکه چطور باید راهی برای بقا در این هتل پیدا کند.سرش را چرخاند و به اتاق مجللش نگاه کرد.یاد روزی افتاد که این اتاق را برای اولین بار دیده بود.بیرون هتل برف شدیدی میبارید و ناگهان آژیر خطر روشن شد.برف آنقدر زیاد بود که وقتی مردم از هتل به بیرون هجوم می آوردند نگذارد او و چهار نفر دیگر از در رد شوند.آنروز با قرعه کشی هرکسی اتاقی را برای خودش برداشت.داشت سعی میکرد اتفاقات آنروز را به یاد بیاورد.ناگهان داد زد :”قرعه کشی!!"
ادامه دارد...