ویرگول
ورودثبت نام
ZACK
ZACK
خواندن ۳ دقیقه·۲ سال پیش

جایی میان برف ها قسمت 2


صبح روز بعد کالین همه را جمع کرد و ایده را گفت"من دیشب خیلی روی اینکه چطور اینجا زنده بمونیم فکر کردم.درنهایت به این نتیجه رسیدم که میتونیم قرعه کشی کنیم و اسم هرکسی اومد اون رو بکشیم و بپزیم و بخوریم.ایده ی خیلی خوبیه،نه؟"

شارلوت گفت:"حاضرم بمیرم و جنازم رو آتیش بزنن ولی گیر تو نیفتم!"

ریچارد گفت:"خل شدی؟نکنه به سرت ضربه خورده؟تو میخوای همدیگه رو بکشیم و بخوریم؟!احمقانس."

کالین گفت:"یعنی راه دیگه ای بلدی کچل خان؟"

_منو کچل صدا میکنی؟میخوای آب هویج موهات رو بگیریم؟

_آب هویج جنازمو دیگه؟

_هی!تو نمیتونی مجبورمون کنی این کارو بکنیم.

_باشه.باشه.اگه میخواین از گشنگی تلف شین می تونین این کارو نکنین. ولی وقتی مثل مرده ها افتادین زمین و التماسم کردین کمکتون کنم نگین نگفتیا.

_هه.یعنی برای ما حاضر میشی خودتو بکشی؟باشه.یا خودتو همین الان میکشی یا راهتو میکشی میری.شیرفهم شد؟

کالین جواب داد:"قر_عه_کِ_شی!اگه قرعه کشی کنیم و اسم من دربیاد اونوقت میتونین منو بخورین.

_جناب فکر کنم شما تصور خاصی از مرگ نداری…آره دیگه،می میرم،میرم اون دنیا.حالا فوق فوقش یه دادیم میکشم ویه دردی بدنم رو پر میکنه و دیگه ته تهش از درد میمیرم.آره،چیز خاصی نیست!

_خب،آره.مگه غیر از اینه؟

_تو دیوونه ای.

جنیفر شروع کرد به گریه کردن.ترسیده بود.اصلا نمی دانست چرا کالین باید همچین ایده ای بدهد.آن هم کالین؟شارلوت به سمت او رفت تا دلداریش بدهد.صدای گریه کردن جنیفر به خشم تبدیل شد و با یک حرکت ناگهانی به سمت کالین پرید،ولی با جاخالی دادن کالین روی زمین افتاد.ریچارد گفت:"بخاطر غذا نخوردنه.کارل!برو یه لیوان آب بیار."

کالین داد زد:"نه کارل!نرو!این کار بیهودست!بیا و با من به بقیه بگو که با این فکر موافقت کنن.

_نه کارل.حرفشو گوش نکن.اون داره گولت میزنه.

_چرا کارل.بیا بهم کمک کن تا همه رو از مرگ نجات بدیم.

_کارل،تصمیم با خودته.جبهتو انتخاب کن.یا میری پیش کالین دیوونه و میشی یه قاتل یا با من میای و تبدیل میشی به یه آدم درست و حسابی.

کارل گفت:"اممم،ببخشید،ولی…به نظرم…حرف کالین بیشتر با عقل جور در میاد.

_چی؟؟!هه.خنده داره.با عقل جور در میاد؟این حرف با هرچیزی جور در میاد به جز عقل.کس دیگه هم هست که بخواد بره تو جبهه ی آدمخوار ها؟

شارلوت با مِن و مِن گفت:"ببین…مَن…آم،چیزه…با کالین…موافقم."نمیتوانست در چشمان ریچارد نگاه کند.

ریچارد گفت:"جدی؟باشه.ولی وقتی خودتون طعمه کالین شدین،دیگه دیر شده ها!

کالین گفت:"نصیحت هات تموم شد دیگه،ها؟خوبه.حالا بیاین زودتر قرعه کشی کنیم.کارل،برو اون تنگ شیشه ای رو از روی کاناپه بیار.من از قبل اسم های همه رو روی کاغذ نوشتم.حتی اسم تو،ریچارد."

کارل تنگ شیشه ای را به کالین داد و کالین کاغذ هایی را که در جیبش بود،در تنگ ریخت.بعد چشمهایش را بست و دستش را درون تنگ کرد.کاغذ های درون تنگ را هم زد و یکی را شانسی بیرون آورد.به شارلوت اشاره کرد و گفت:"کارل،مثل اینکه یکی باید بخاطر زنده موندن بقیه قربانی بشه،مگه نه؟"

کارل طنابی را از جیبش در آورد و آنرا مثل یک دایره گره زد"شارلوت،میخوام این طناب رو به شکل طناب دار گره بزنم و از سقف آویزون کنم.بعدشم بری روی چهارپایه و تمام.مرگ بی دردیه،مگه نه؟"

شارلوت گفت:"داری شوخی میکنی دیگه،نه؟"

_نه.کاملا جدیم.این قضیه مرگ و زندگیه شارلوت.متوجه نیستی؟

_نه،تو متوجه نیستی!میخوای واقعا منو بکشی؟هان؟

کارل گره زدن را تمام و از انتهای طناب تکه ای طناب پاره کرد.بعد به سمت شارلوت رفت تا دستهای شارلوت را با طناب ببندد،که شارلوت ناگهان با پایش توی صورت کارل کوبید.کارل روی زمین پرتاب شد.شارلوت از این فرصت استفاده کرد و پا به فرار گذاشت.به سمت اتاقش دوید.نزدیک بود.دستش را به سمت دستگیره دراز کرد.فقط یک قدم دیگر…ناگهان طنابی دور گردنش افتاد و او را به زمین زد.

کارل با خشم طناب را گرفت و کشید.یکسره می کشید و می کشید و می کشید.

شارلوت التماس کرد:"نه…کار…ل.لطفا…منو…نکش.ریچارد…جلوشو…بِ…گ...ی...خ‌خ‌خ‌خ"

شارلوت بعد از این حرف ساکت شد.البته،تا ابد.

ادامه دارد…

اگه خوشتون اومد لایک کنید و اگه خوشتون نیومد نقد کنید تا نکات مثبت و منفی کارمو بدونم?

داستانداستان خفنسایکوبرفداستان دنباله دار
خشونت هرگز جواب نیست.خشونت سواله،و جواب بله اس.
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید