ویرگول
ورودثبت نام
ZACK
ZACK
خواندن ۳ دقیقه·۲ سال پیش

جایی میان برف ها قسمت 3


کالین با خشونت تکه ای از دست شارلوت را کند و خام خام گاز زد.کارل گفت:”هوی کالین!خودخواهی نکن.اول باید به جنیفر غذا برسونیم.اصلا بخاطر اون باهات موافقت کردم.”بعد به طرف جنیفر رفت و داد زد:”جنیفر!جنیییفرررررر!!!!بیدارشو!”سپس به صورتش نزدیک شد و ۸۴ سیلی مهلک پی در پی به او زد.جنیفر در حالی که جیغ میکشید بیدارشد و گفت:” لنتی!چی کار میکنی بابا من بیدارم!صورتم بی حس شد از بس سیلی زدی!”کارل گفت:”خب حالا!اینقدر داد نزن.دوباره ممکنه بیهوش بشی”و بعد یک تکه گوشت را خورد کرد تا به جنیفر بدهد که جنیفر داد زد:”ا…ا…این گوشت شا…شارلوتهههه؟؟!!”و دوباره بیهوش شد.


از تختش بیرون آمد و چراغ را روشن کرد.امشب اصلا نمیتوانست بخوابد.ذهنش به شدت درگیر بود.فردا صبح دوباره قرعه کشی میکردند و یکی قربانی میشد.در صورت عادلانه بودن قرعه کشی،۲۵٪ احتمال داشت خودش طعمه بقیه شود.۲۵٪هم احتمال داشت دوست دوران پیش دبستانی اش خورده شود،که در آن صورت کاملا نقشه اش بهم میخورد.در مجموع ۵۰٪احتمال وقوع فاجعه وجود داشت.دو نفر باقی میماند،جنیفر و ریچارد.جنیفر یک آدم زائد و بی خاصیت بود که بدرد لای جرز دیوار هم نمیخورد.و اما ریچارد.او نه تنها یک آدم زائد و بی خاصیت بلکه مشکل ساز هم بود.صبح را به یاد آورد.ریچارد سعی کرده بود به همه بگوید کالین دارد گولشان میزند.ریچارد زیادی باهوش بود و این بد بود.او باید میمرد.ناگهان از روی خشم فریاد زد:"ریچارد باید بمیره!"نفسش را بیرون داد و به سمت تختش رفت که صدای قژقژی توجهش را جلب کرد.چرخید و دید در کمدش باز است.داخل کمد کسی نبود.اما چیزی داخل آن میدرخشید.یک گل سر.گل سری که حرف J رویش چاپ شده بود.حرف اول جنیفر.او نقشه اش را فهمیده بود.پس نباید زنده میماند.کمی از وقت خوابش برای آماده کردن مقدمات مرگ جنیفر کافی بود.

جنیفر با صدای جیغی بیدار شد.وحشت کرد.نکند صدای کالین بود؟شاید اتفاق بدی برایش افتاده بود.شاید هم بخاطر جاسوسی دیشب او بود؟اما نه.امکان نداشت.دیشب همه چیز مطابق نقشه پیش رفت بود.ولی حالا باید به کالین سر میزد تا ببیند خوب است یا نه.کفش هایش را پوشید و از اتاق بیرون رفت.ناگهان نگاهش به کاغذی افتاد که روی زمین بود.کاغذ را برداشت و محتویات آن را خواند:"جنیفر!سریع بیا اتاق من.به هیچ کسی هم چیزی در این باره نگو.وضعیت اضطراریه.فوری بیا اینجا.همین الان! از طرف کالین" جنیفر ساده لوح به سمت اتاق کالین دوید.بدون اینکه بداند در اتاق مرگ در انتظارش است.وقتی وارد اتاق شد،کاغذ دیگری روی زمین بود.کسی آنجا نبود.نامه را باز کرد:"جنیفر!چندتا آدم هیکلی منو گروگان گرفتن!اونا منو بردن تو حیاط پشتی.تنها راه نجات من از پنجرس.بیا همین الان من رو نجات بده! از طرف کالین" هرکس دیگری که بود،متوجه اشتباه فاجعه بار نامه میشد."اونا منو بردن حیاط پشتی"در هتلی که دور تا دورش برف است هیچ راه ورود یا خروجی وجود ندارد،چه برسد به اینکه یکسری آدم وارد شوند و با کالین خارج شوند.اما جنیفر این را نفهمیده بود،چون ترسیده بود.بجز خود مسئله کالین،از این میترسید که گروگان گیر ها او را بکشند و وقتی او میرود تا به بقیه بگوید چه اتفاقی افتاده،بقیه باور نکنند و خودش را به جرم کشتن کالین محکوم کنند.پس به سمت پنجره دوید.پنجره ی اتاق کالین با بقیه اتاق ها فرق داشت.شبیه در باز نمیشد ، باید آنرا به سمت بالا فشار میدادی و بعد پنجره باز میشد.جنیفر پنجره را باز کرد و داد زد:"کالین!کالین!"صدایی نیامد.باز هم دادزد.خبری نشد.کم کم شک کرد.نکند این فقط یک تله باشد؟داشت فکر میکرد که ناگهان خنده ای شیطانی رشته افکارش را شکافت.ولی قبل از اینکه بتواند بچرخد و ببیند کیست،تیغه ای که لای درز پنجره جاساز شده بود پایین افتاد و مانند یک گیوتین سرش را از تنش جدا کرد.

داستانداستان خفنداستان دنباله داربرفسایکو
خشونت هرگز جواب نیست.خشونت سواله،و جواب بله اس.
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید