ریچارد با صدای زنگ ساعتش از خواب بیدار شد.نمی دانست چرا ساعتش انقدر زود بیدارش کرده.بعد یادش افتاد امروز نوبت اوست که از دم پنجره آب بیاورد.پس دست و صورتش را شست و با سطل آهنی کنار در از اتاق خارج شد.در راهرو کسی نبود.ولی میتوانست صدای خر و پفهای کارل را از صد کیلومتری هم بشنود.از راهرو به سمت کتابخانه حرکت کرد و بعد از راه پله ها بالا رفت.وقتی به پنجره شکسته رسید،خورشید چشمش را زد.برف کنار پنجره تقریبا آب شده بود و این نشانه ی خوبی بود.احتمال داشت تا کمی دیگر بتوانند از آن جهنم دره خارج شوند.سطل آهنی را برداشت و درون کپه برف انداخت.بعد سطل را به همراه برف درونش برداشت و کنار شومینه گذاشت.بعد دوباره برگشت و دید یک لوله ی فلزی از برف بیرون زده.آنرا بیرون کشید و بررسی کرد و بعد فهمید چیزی که به آن میگوید لوله در واقع یک یوزی مدل 7.4 است.یوزی تا خرخره پر بود و لوله ی صافی داشت.کمی یخ زده بود و بنظر نمیرسید فعلا بشود از آن استفاده کرد.ریچارد تصمیم گرفت یوزی را پنهان کند.ممکن بود که بدردش بخورد.اگر دست آدم نا اهلی می افتاد،خیلی بد میشد.فوری از راه پله پایین آمد.انقدر عجله داشت که حتی وقت نکرد سطل را با خودش بیاورد.وقتی داشت به سمت اتاقش میرفتکارل را دید که داشت در حالتی بین خواب و بیداری به سمت دستشویی میرفت.ریچارد فوری یوزی را پشتش قایم کرد.با حالتی مضطرب گفت:"سلام کارل.صبح بخیر."کارل که بیش از حد خسته بنظر میرسید،در جواب گفت:"صبح بخیر ریچارد.جنیفر رو ندیدی؟تو اتاقش نبود."
_اوممم،آشپزخونه رو دیدی؟
_ایده ی خوبیه.ممنون.
و به سمت آشپزخانه رفت.ریچارد به اتاقش رفت و در را بست و با تمام سرعت آنرا قفل کرد.نمی دانست باید یوزی را کجا قایم کند.صدای قدم های کسی را شنید.چشمش به گلدان بزرگ چینی کنار اتاق افتاد.سریع یوزی را در خاک گلدان فرو کرد.صدای در زدن کسی اتاق را پر کرد.قفل در را باز کرد.کارل بود.وحشت زده به نظر میرسید.گفت:"جنیفر گم شده."
چند دقیقه بعد،ریچارد و کارل هردو در سالن اصلی بودند.سکوت در سالن حکم فرما بود،تا اینکه کارل سکوت را شکست:"یعنی ممکنه جنیفر بازیمون بده؟"
_به نظرم اگه میخواست بازیمون بده باید تا الان دیگه بازی رو تموم میکرد.و نکته ی بعدی،جنیفر معمولا تو شرایط سخت و حساس، مضطرب میشه و تمام روز رو توی تخت میگذرونه.اون حتی نمیتونه مقاومت بکنه، چه برسه به اینکه بخواد بازیمون بده.
_درست میگی.اینطوری نمیشه.باید از یکی که بیشتر از همه ی ما درباره اون میدنه بپرسیم.یکی مثل خواهرش.
_وقتی خواهرش اینجاست چرا یکی مثل خواهرش؟!
هردو به جای در اتاق کالین در طبقه ی بالا خیره شدند.کارل گفت:"کالین.صحیح.تو برو کالین رو بیار.من اینجا منتظر میمونم.
_باشه.الان میرم.
_برو دیگه!چقد لفتش میدی.
ریچارد به سمت اتاق کالین حرکت کرد.در زد.کسی جواب نداد.دوباره در زد.خبری نشد.خودش دستگیره را گرفت و در را هل داد.کالین در اتاقش نبود.تمام وسایلش روی زمین پخش شده بود.عجیب به نظر میرسید.پنجره باز بود.نگران شد و به طرف پنجره رفت.نسیم ملایمی می وزید.برف حدود دو متر روی زمین نشسته بود.به لبه پنجره نگاه کرد.چیزی فلزی لای آن میدرخشید.سریع سرش را از لای پنجره در آورد.این دفعه شانس آورده بود.تیغه ی جاسازی شده در پنجره تنها تکه ای از لباسش را کنده بود.متوجه چیزی روی زمین شد.یک سر قطع شده.سر جنیفر.یعنی ممکن بود کالین اورا کشته باشد؟خواهرش را؟از اتاق بیرون رفت و از پله ها پایین آمد.وحشت زده بود اما سعی میکرد آنرا پنهان کند.به احتمال زیاد اگر کارل میفهمید جنیفر مرده است از حال میرفت.کمی که نزدیک تر شد دید که کالین کنار کارل نشسته و دارد با او صحبت میکند.به سمت کارل دوید تا او را از کالین جدا کند.کالین تا الان دو نفر را کشته بود و میخواست ریچارد را هم بکشد.با احتساب اتفاقات قبلی هدف بعدی کالین احتمالا کارل بود.ولی کارل مداخله کرد و نگذاشت ریچارد کالین را عقب بکشد.گفت:"ریچارد،آروم باش.کالین که کاری نکرده.تازه کمکمون کرد بتونیم غذا بخوریم تا زنده بمونیم."ریچارد خواست فریاد بزند و بگوید که او شارلوت و جنیفر را کشته و کم مانده بود او را هم بکشد ولی خودش را نگه داشت.گفت:"باشه باشه.من آرومم" و به کالین چشم غره رفت.اما کالین کاری نکرد.در واقع بیشتر ترس در چهره اش پیدا بود تا چیز دیگر.اما به هر حال این نباید موجب دوستی آنها میشد.این هم میتوانست یکی از حقه های کالین باشد.کارل گفت:"یعنی ممکنه کجا رفته باشه؟ها؟"ریچارد گفت:"اوممم،نمیدونم.شاید تونسته ازینجا بیرون بره.
_اما اگه راهشو میفهمید به ماهم میگفت.اون آدم خوبیه.
از پشت به کالین سقلمه زد.انگار قرار مداری بین هم داشتند.کالین اول ناباورانه کارل را نگاه کرد و با اخم ترسناک کارل آه کشید:"نیاز نیست انقدر نگران جنیفر باشیم.خودش پیدا میشه.به نظرم بهتره بجاش قرعه کشی کنیم.من خیلی گرسنمه."حرفش را با حالت خسته و بی علاقه ای زد.انگار مجبورش کرده بودند.کارل گفت:"ولی آخه جنیفر چی میشه؟"
_ما که نباید تا وقتی پیدا میشه از گشنگی بمیریم!
_آخه
_لطفا برو تنگ شیشه ای رو بیار تا قرعه کشی رو شروع کنیم.
_باشه.هرچی توبگی.
و رفت تا تنگ را بیاورد.کالین تنگ را از کارل گرفت و کاغذ های اسم را درونش انداخت.بعد آنها را هم زد و یکی را شانسی برداشت.بعد گفت:"این نفر بعدیه."ولی قبل از اینکه کاغذ را به بقیه نشان دهد خودش نیم نگاهی به آن انداخت."کالین"بلافاصله رو به بقیهداد زد:"اونجارو ببینید!"بعد از اینکه کارل و ریچارد رویشان را برگرداندند کاغذ را در مشتش مچاله کرد و در جیبش چپاند.یک کاغذ دیگر را برداشت و بازش کرد."ریچارد"بعد کاغذ را بالا گرفت و گفت:"این هم کسی که باید خورده بشه."آنها به سمت کالین برگشتند.وقتی ریچارد اسم روی کاغذ را دید،سفید شد.گفت:"باشه باشه.میتونین منو بخورین.ولی قبلش میخوام تو اتاقم تنها باشم.کارل و کالین به هم نگاه کردند."خیلی خب.مشکلی نیست."ریچارد وارد اتاقش شد و روی تخت نشست.نمی دانست باید چکار کند.نگاهش به گل داخل گلدان چینی گوشه اتاق افتاد.با خودش گفت:"اون گل زنده میمونه،ولی من نه."ناگهان یادش آمد که در خاک آن گلدان چه چیزی وجود دارد:"یک یوزی 7.4.یوزی را در آورد و خاک رویش را تکاند.آماده شد.باید سرعت عمل میداشت.بصورت ناگهانی از اتاق بیرون دوید.کالین نفسش را تو کشید.ریچارد یوزی را به سمت کالین گرفت و فریاد زد:"برات متاسفم کالین!"
ادامه دارد...