ویرگول
ورودثبت نام
ZACK
ZACK
خواندن ۴ دقیقه·۲ سال پیش

جایی میان برف ها قسمت 5 (آخر)


کالین داد زد:"نه!"

ولی دیگر دیر شده بود.ریچارد ماشه را کشید و رگبار گلوله ها بدن کالین را سوراخ سوراخ کرد.کارل مبهوت به ریچارد و بعد به بدن مرده ی کالین نگاه کرد.بعد لبخند کوتاهی زد و خندید.کم کم خنده به قهقهه و قهقهه به خنده های بلند شیطانی بدیل شد.نفسش بند آمد و خنده اش قطع شد.سرفه کرد.ریچارد داد زد:”کجاش خنده داره؟هان؟”کارل بریده بریده همانطور که هنوز تلاش میکرد خنده اش را بند بیاورد گفت:”چرا…کالین رو…کشتی؟!”ریچارد محکم گفت:”چون کالین شارلوت رو کشت و سر جنیفر رو هم با گیوتین قطع کرد.امروز میخواست منم بکشه!”کارل دوباره خندید و گفت:”یعنی هنوز نفهمیدی؟احمق.به هیچ دردی نمیخوری.اقلا کالین به یه دردی میخورد.”

_چی گفتی؟!

_گفتم اقلا کالین…ای وای…تو هنوز نمیدونی کالین عروسک خیمه شب بازی من بوده!آخی!

ریچارد با تحیر گفت:”کا…کالین برای تو کار میکرده؟!اما…این غیر ممکنه.کالین برای کسی کار نمیکنه.”

_چرا.میکنه.البته،میکرد.انقد ترسو بود که حتی وقتی فهمید با گیوتینی که برای مرگ تو سر هم کرده بوده خواهرش رو به دام دانداختم،بازم با تهدید به کشتنش حاضر شد برام قرعه کشی کنه.

_یعنی چی؟من نمیفهمم.چرا اون باید برای تو کار کنه؟

ببین،من کالین رو تهدید کردم که بکشمش.گفتم باید هرکاری بهش میگم رو انجام بده.اولش به من خندید.بعد که با یوزی ای که همین الان دستته نشونه گرفتمش،رام شد.بهش گفتم اگه کسی بو ببره من اون کسیم که اینا زیر سرشه تیکه تیکه اش میکنم و تیکه هاشو میندازم تو آتیش.با کلی شکنجه تونستم مجبورش کنم برام قرعه کشی بکنه و با تیغه ساطور توی آشپزخونه گیوتین درست کنه.بعد میخواستم تورو هم بکشه،اما تو از همه شون باهوش تر بودی.همیشه همینجور بود.براش نقشه هم داشتم.همونطور که احتمالش وجود داشت از تله ی اول قسر در رفتی و من هم دقیقا برای همین اون یوزی رو گذاشته بودم اون کنار.اون شب کاغذ ها رو عوض کردم.دو تا ریچارد و یه کالین.تو قرعه کشی اسم تو اومد و درست همونطور که انتظار داشتم شد.میدونستم تو یا میمیری یا کالین رو میکشی،و اگه کسی رو میخواستی بکشی قطعا کالین رو میکشتی نه کس دیگه چون تمام شواهد بر علیه اون بود.در هر صورت کاملا برای من برد داشت.

_تو شارلوت و کالین و جنیفر رو کشتی.

_نه ریچارد،من کالین رو نکشتم،تو کشتی.در ضمن کالین شارلوت و جنیفر رو کشت.نکته همینه ریچارد.من کاری کردم که افرادی که میخواستم مردن و دست من به خون هیچکدومشون آلوده نشد.

_نه…اینا واقعیت نداره.اینا همش…صبر کن ببینم…اصلا تو کی هستی؟من و شارلوت و جنیفر و کالین تو یه دانشگاهیم و با هم اومدیم اینجا اما تو…

کارل در حالی که برای ریچارد دست میزد به سمتش آمد:”فقط هوشو برم.دقیییییقا.”

ایستاد.بعد با یک دست ماسک روی صورتش را کند.”وای…ببین تو این سرما چقد عرق کردم.”

_پ…پ…پیتر؟

_آفرین!ولی الان برای فهمیدنش خیلی دیره.همونطور که میدونی سرنوشت همه قاتل ها مرگ بوده.برای مثال کالین.اما یه قاتل تو این اتاقه که هنوز نمرده.تو.

ریچارد در حالی که عقب عقب میرفت گفت:”نه نه نه نه…این غیرممکنه.تو الان…تو الان باید…”

_چی ریچارد؟مرده باشم؟هان؟

_ببین،اون اتفاق نباید می افتاد.اون یه…اشتباه بود.من گاز رو‌ روشن گذاشتم چون میخواستم غذات بسوزه.خب تو ساندویچم رو تو دانشگاه به زور گرفته بودی.من فقط...میخواستم قلدربازی در بیارم.نمیخواستم خونت منفجر بشه.قسم میخورم.صبر کن…اومدن ما چهارنفر اتفاقی نبوده مگه نه؟

خون جلوی چشمهای پیتر را گرفت.ریچارد عقب تر رفت.پیتر گفت:”چرا میترسی؟فقط میخوام “قلدر بازی” در بیارم.”

به سمت ریچارد پرید.ریچارد سعی کرد فرار کند،ولی پیتر پاهایش را گرفت.آنها را کشید و ریچارد را زمین زد.ریچارد تلاش کرد پاهایش را آزاد کند،اما حتی پاهایش هم حریف دست های عضلانی پیتر نمیشدند.پیتر خودش را روی ریچارد انداخت و صورتش را به صورت او نزدیک کرد.”اون روز که بالاخره بعد از مدتها نقشه کشیدن فقط با دونستن اینکه شما ها حاضرین خوابگاه های مزخرف دانشگاه رو با هرچیزی عوض کنین،کاری کردم نفهمید اونروز برف شدیدی میاد و بیاین اینجا برای افتتاح.چه عالی!یه هتل خوب با قیمت خوب نزدیک دانشگاهتون.از اون لحظه که پنج نفری گیر افتادیم،در پوست خودم نمیگنجیدم.اما صبرکردم تا وقتش برسه.و حالا،کی بهتر از الان؟!”

توی صورت ریچارد مشت زد و ادامه داد:

”یه سال قبل تو،کالین،جنیفر و شارلوت کاری کردین که مامانم و برادر کوچیکم تو انفجار بمیرن و منم شدیدا آسیب ببینم.الان کالین اون دو تا دلقک رو کشته و خودشم مرده.ازش انتظار نداشتم حاضر بشه بخاطر پول با تو همکاری و به دوست پیش دبستانش خیانت بکنه.حالا سه نفرشون مردن و سردسته گروهشون مونده.بذار مغز کوچولوت رو روشن کنم.خودتو مرده فرض کن.”

ریچارد فریاد زد:”به همین خیال باش!”و دست پیتر را محکم گاز گرفت.پیتر فریاد زد و از روی ریچارد بلند شد.ریچارد سریع بلند شد و به سمت آشپزخانه دوید.پیتر در حالی که دستش را میمالید فریاد زد:”میکشمت!”ریچارد از پله ها به سمت هال دوید.احتمالا تا الان برف در حدی آب شده بود که بتواند بیرون برود.داشت به هال نزدیک میشده که پیتر از عقب محکم او را گرفت و گفت:”یه نصیحت دوستانه.سعی نکن فرار کنی،چون نمیتونی.”بعد کله ریچارد را گرفت و به لبه ی پله کوبید.مشتی نثارش کرد.خواست ضربه نهایی را بزند که ناگهان چاقویی در شکمش فرو رفت.چاقویی که ریچارد در لحظه آخر از روی میز برداشته بود.چاقو را به سختی در آورد.با خشم به ریچارد گفت:”تسلیت عرض میکنم”

_چی رو؟

_مرگت رو

پیتر او را از روی پله ها هل داد پایین.ریچارد به دیوار کوبیده شد.پیتر ناگهان احساس کرد دردش کمتر شده. حس خوبی داشت.شاید حالا که تمام آن بچه ها را کشته بود راحت شده بود.هرچند این باعث نمیشد خونریزی اش بند بیاید.به در نکاه کرد.حالا حتما برف آب شده بود و میتوانست در را باز کند.کج کج به طرف در رفت.سعی میکرد سریع حرکت کند،اما با هرقدم خون زیادی از او میرفت و همین باعث شد روی زمین بیفتد.سینه خیز به سمت در خزید.در را به سختی هل داد.بازشد.نور به داخل تابید.میدانست نمیتواند زنده از آنجا بیرون برود،اما به خودش تلقین میکرد که میتواند.یک متر با در فاصله داشت.کمی جلوتر…به سینه خیز رفتن ادامه داد.با خودش گفت:”حداقل انتقامم رو گرفتم”یک قدم دیگر سینه خیز رفت.

پایان.

برفداستانداستان خفنداستان دنباله دارقسمت آخر
خشونت هرگز جواب نیست.خشونت سواله،و جواب بله اس.
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید