نباید بیدار میشد. نه... نه... زنگ مزخرف ساعت در گوشش میپیچید. این یکی از بهترین رویا هایش بود. نمیخواست وارد جایی شود که هر لحظه اش عذاب بود: دنیای واقعی.
با وجود تمام تلاشش برای هوشیار نشدن، آن ساعت لعنتی بیدارش کرد و به محض کوبیده شدن دستش روی ساعت برای خاموش کردن آن صدای زنگ عوضی، تمام کار های آنروز جلوی چشم هایش رژه رفتند. امتحان علوم داشت... معلم ها... همکلاسی های بی رحم... زیر لب ناله کرد.
-نه.. نه...
لازم نبود آنها را تحمل کند. او دنیای خودش رو داشت. بله. میتوانست در هر فرصتی که گیر می آورد به آنجا فرار کند.میتونست تو هر فرصتی که گیرش بیاد فرار کنه اونجا. حالش بهتر شد: «اختلال خیالپردازی ناسازگار»
در ذهنش با خودش قرار گذاشت: فقط تا دم در مترو و بعد میتونی برگردی جایی که میخوای.
لباس هایش چروک بودند و دیرش شده بود. تازه به خاطر آورد که برای کلاس ادبیات باید ارائه میداد، اما حتی نمیدانست کتابش کجاست.
-لعنتی...
ممکن بود بچه ها به او تکه بیندازند. تا سر حد مرگ خوابش می آمد. بغل دستی منزوی و درونگرایش هرگز با او حرف نمیزد. تا سر حد مرگ خوابش می آمد. تکالیفش نصفه بودند. همین حالا هم یک ربع دیر کرده بود. همیشه دیر میرسید. تا سر حد مرگ خوابش می آمد. قرار بود گرسنه بماند چون دیشب حوصله نداشت برای آنروز نهار درست کند. خوابش می امد و حاضر بود هر چه داشت را برای فقط ده ثانیه خواب لعنتی دیگر بدهد.
آنروز مترو زودتر از همیشه رسید. به محض پیاده شدن باد خنک بهاری صورتش را نوازش کرد، و او با نفس عمیقی از نسیم صبحگاهی استقبال کرد.
سر کلاس، به نظر میرسید همه ی بچه ها در حال خود بودند، تا وقتیکه یکی از بچه ها انگشتش را به سمت او گرفت و فریاد زد:"راستی بچه ها! شنیدین اون دیروز توی هنر چیکار کرده؟! میگن یه اسکچ خیلی خفن توی دفترش زده!"
بچه ها با هیجان به سمت او هجوم آوردند تا اسکچ دیروزش را ببینند، و او با ناباوری اجازه داد بچه ها تشویقش کنند. حتی بغل دستی درونگرایش هم به نظر میرسید تحت تاثیر قرار گرفته بود.
زنگ ادبیات دقیقا لحظه ای که نوبت ارائه ی او بود زنگ خورد. شانس! باورش نمیشد انقدر بخت با او یار باشد.
زنگ نهار، خب، او انتظار داشت گرسنه بماند. انتظار نداشت یکی از بچه ها بدون اینکه حتی درباره ی نهار نداشتن او چیزی بداند یک اسنک کامل را به او بدهد. لعنتی. اسنک از تمام زندگی او خوشمزه تر بود.
زنگ ریاضی به طرز ترسناکی قشنگ بود. معلم تصمیم گرفت به هیچ دلیل موجهی بجای درس های مزخرف مثلثات بازی کنند. بازی مورد علاقه ی او.
همه چیز آنروز قشنگ و دلنشین بود، تا وقتیکه صدای زنگ در مدرسه پیچید...
زنگ...
زنگ ساعت.
دوباره.
نباید بیدار میشد. نه...نه...زنگ مزخرف ساعت در گوشش پیچید. این یکی از بهترین رویاهایش بود. نمیخواست وارد جایی شود که هر لحظه اش عذاب بود: دنیای واقعی.
دستش را روی ساعت کوبید.