ویرگول
ورودثبت نام
ZACK
ZACK
خواندن ۵ دقیقه·۲ سال پیش

نيمه تمام

توی چمن ایستاده بود.باد به آهستگی موهای قهوه ای او را تکان میداد.نفس عمیقی کشید و لبخند زد،بعد خم شد و از بین گل هایی که روییده بودند خشخاشی را کند و بویید.

"هاه…فوق العادس."

خم شدم و یک گل مینا را کندم.

"نه…گل مینا نه.فقط خشخاش."

زیر چشمی به او نگاه کردم و بی اختیار دستم را باز کردم.گل از بین دستم رها شد و روی زمین افتاد.پایش را روی گل گذاشت."حالا،یدونه خشخاششو بردار."

دوباره خم شدم و خشخاش کندم و محتاطانه پرسيدم"چرا فقط خشخاش؟"

مستقیما به خورشید خیره شد و لبخند زد”چرا که نه؟گلیه كه باهاش ترياكو ميسازن."

جا خوردم و به او نگاه كردم"هى!دكتر گفت فكر كردن به موضوعات منفى برات خوب نيست!"

خنديد و جواب داد:"اوه…آره.اما اين موضوع منفى نبود،بود؟"

نفسم را بيرون دادم:"بيخيال.ببينم ميخواى يكمى قدم بزنيم؟"

"آره،مايكل."

آب دهانم را قورت دادم و لبخندى زوركى زدم"درسته.بريم."

آهسته شروع به قدم زدن كرديم.لباس سفيد بيمارستان هنوز تن جِيس بود.امشب مرخص ميشد.

بعد از آن انفجار،حافظه اش را از دست داده بود.موقع شنيدن اين خبر حتى نميدانستم بايد بخندم يا گريه كنم،مخصوصا وقتى متوجه شدم حتى مرا هم به خاطر نمى آورد.


اين ميتوانست بد و خوب باشد.در هر حال انفجار به هردويمان صدمه زده بود.خانواده ام را از من گرفت و از جِيس هم حافظه اش را.

اما اين باعث نميشد ترس من از جِيس كم شده باشد.او براى من هنوز همان هيولاى قبلى بود،هنوز وقتى اسمم را ميگفت تمام تنم ميلرزيد.چرا نجاتش داده بودم؟نميدانم.فقط وقتى ديدم خانه ام منفجر شده و او كمى عقب تر از شعله هاى وحشى آتش با چشم هاى بسته روى زمين افتاده و تكان هم نميخورد،ترسيدم؟

از چه چيزى؟از اينكه براى مردن خيلى جوان است؟من كه از او جوان ترم!

رشته ى افكارم با صداى او پاره شد"اينجا خيلى گرمه." سرم را به طرفش برگرداندم"چى؟الان ما وسط پاييزيم!"

_اوه.راست ميگى.براى همين همه چيز…قرمز و زرد و نارنجيه.مثل...مثل آتیش.

سر جایم ایستادم."منظورت چیه؟"

سرش را تکان داد"نه...هیچی...اما منو یاد یه چیزی میندازه.یه چیز بزرگ و گرم.مثل آتیش."

نفسم سنگین شده بود."تورو یاد یه چیزی میندازه؟"

_آره.ببینم من قبلا عادت داشتم کمپ بزنم؟

با فاصله ی چند ثانیه بالاخره توانستم نفسم را بیرون دهم"آره.عاشق کمپ زدن تو جنگل و...شکار روباه بودی."

با نگاهی شکاک به من خیره شد و اخم کرد"گفتی چرا حافظه مو از دست دادم؟"

میتوانستم لرزش را در دست هایم استفاده کنم"از یه جای ب_بلند افتادی."دروغ نگفته بودم.دکتر فهمیده بود که بعد از انفجار از تراس خانه من پرتاب شده پایین و برای همین حافظه اش را از دست داده.نیازی نبود تمام حقیقت را بداند،بود؟

_و چطوری نجات پیدا کردم؟

+م_من اورژانس خبر کردم...

به من نگاه کرد و سرش را کج کرد"اوه.چقدر دوست داشتنی و خوشایند.ولی فکر کنم یجورایی گل به خودی زدی،مگه نه؟"

سرم را بالا بردم"چی؟چرا؟"

به سمت من برگشت:"خب بخاطر اینکه ما...ما..."ناگهان ساکت شد و اخم کرد.

با نگرانی به او زل زدم"چرا هیچی نمیگی؟"

_نمیدونم.یادم نمیاد.ببینم مایکل،ما دوست بودیم؟

نفسم را آهسته بیرون دادم:"آ...آره.ما با هم دوست بودیم."

لبخند محوی زد:"پس مشکلی نیست.فکر میکنی بتونیم به دوستیمون ادامه بدیم،حتی با وجود اینکه من حافظمو از دست دادم؟"

برای مدتی به او نگاه کردم و بعد مضطرب لبخند زدم:"البته.ما می_میتونیم تا ابد دوست بمونیم."

موبایلم صدای دینگ آهسته ای داد و باعث شد به خودم بیایم. دستم را در جیبم فرو کردم و موبایلم را بیرون کشیدم.

شماره ی مامان دیگر در شبکه وجود ندارد.برای اطلاعات بیشتر به سایت مراجعه کنید.

بالاخره شماره اش را حذف کردند.این برایم تلخ بود.خیلی تلخ.این باعث میشد تا دوباره به خاطر بیاورم که حالا یتیم هستم.و تمام این اتفاق،تقصیر کسی بود که جلویم ایستاده بود.کسی که به خیال نابود کردن من خانه ام را منفجر کرده بود.

_دلت براش تنگ شده؟

سرم را بالا آوردم:"چی گفتی؟"

جیس با خونسردی به من نگاه میکرد:"برای مامانت.دلت تنگ شده؟"

محتاطانه به او نگاه کردم:"چی داری میگی؟"

جیس سرش را تکان داد:"من؟هیچی.دارم به کارهای نیمه تمومم فکر میکنم."

+منظورت چیه؟!چرا داری چرت و پرت میگی؟!

جیس سرش را بالا آورد و مستقیما به چشمهایم نگاه کرد:"اما قبلش باید یه چیزی رو ببینی."دستم را كشيد و به سمت گوشه حياط بيمارستان رفت،جايى كه تمام سيم ها و كابل ها از آنجا رد ميشد.

جيس كابلى كه روى زمين بود را برداشت و فندكى را از جيبش در آورد و لبخند زد:"مایکل،بیمارستانو میبینی؟دقیقا رو به روته و ما به اندازه كافى باهاش فاصله داریم."

حس خیلی بدی داشتم.خیلی خیلی بد."اینکارا یعنی چ_"

هیسی کشید و گفت:"ساکت.فقط تماشا کن."

انگار زمان یخ زده بود.جیس شعله فندك را به كابل نزديك كرد و كابل جرقه اى كوچك زد.اول آن صدای مهیب باعث شد گوش هایم را بگیرم و بعد،رقص آتش و انفجار.

هيچ چيزى نميتوانستم حس كنم.يادم رفته بود نفس بكشم.ميتوانم حتى شرط ببندم كه قلبم هم نميزد.تمام تمركز مغزم روى هضم كردن نور هاى نارنجى و زرد و قرمزى بود كه جلوى چشمانم توى هوا پاشيده شده بودند.

دست هاى جيس را روى شانه هايم حس كردم:"كار نيمه تموم من،تويى مايكل.قرار بود يه انفجار داشته باشيم و بعدش تو بميرى.حالا وقتشه كه تمومت كنم."


برگشتم و از او فاصله گرفتم:"ت_تو…تو يادت مياد!تو همه چيزو يادت مياد!"

_نه مايكل.من يادم نمياد،من يادم اومد.به محض ديدن اون پيام روى گوشيت همه چيزو يادم اومد.بايد خيلى دلت براى مامانت تنگ شده باشه.

به سمت آمد و من عقب عقب رفتم و روى زمين افتادم."گمشو!من تورو نجات دادم و تو حتى تشكر هم نكردى!"

_نترس…ميخوام ازت تشكر كنم.بخاطر دروغ هايى كه بهم گفتى.ما دوستيم مگه نه؟خودت اينو گفتى.

دوباره دست در جيبش كرد و شى تيز و كوچكى را بيرون كشيد.با صدايى پر از تهديد فرياد زدم"اگه يه قدم ديگه نزديك بشى…"

پوزخند زد"اگه يه قدم ديگه نزديك بشم چى؟دقيقا ميخواى چيكار كنى؟حتى مامان و باباتم اينجا نيستن تا نجاتت بدن."

اشك در چشم هايم جمع شد"بس كن."

جيس خم شد و چاقو را زير گردنم گذاشت :"اگه انقد دلت براشون تنگ شده،چرا بهشون نميپيوندى؟"

سردى چاقو را روى پوستم احساس كردم"نبايد…نجاتت ميدادم…"

جيس سر تكان داد"نبايد نجاتم ميدادى.وقتشه كار ناتموممو تموم كنم."

همزمان كه گرمى خون را روى گردنم احساس ميكردم توانستم براى آخرين بار انعكاس نور آتش را در چشمهاى جيس ببينم.

چشم هايى خوشحال از تمام كردن كار ناتمامشان.


پ.ن:خيلى مزخرف شد.قرار نبود انقد چرند بشه.اه.

انفجارفراموشىجيسمايكلداستان
خشونت هرگز جواب نیست.خشونت سواله،و جواب بله اس.
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید