ZACK
ZACK
خواندن ۵ دقیقه·۱ سال پیش

و ماه، رویش به ماست

پسر صندلی عقبی؛ اَنیس_ببخشید، یعنی عَنیس_ برای بار نمیدونم چندم با کف کفش میزنه به پشت من. بهش قبلا گفتم اینکارو نکنه. فایده ای نداره.

ازونجا که دیگه نمیتونم تحملش کنم، وسایلمو جمع میکنم و میرم میز کناری میشینم و آرزو میکنم دستش بهم نرسه. تو مغزم بار ها و بار ها حساب و کتاب میکنم که هنوزم پاش بهم میرسه یا نه، ولی به نتیجه ی ثابتی نمیرسم.

ظاهرا پاش نمیرسه، چون دو دقیقه بعد حوصلش از زندگی سر میره و شروع میکنه به صدا کردن اسمم تا وقتیکه سرمو برمیگردونم برام شکلک در بیاره. کم در مورد این کاراش تجربه نداشتم. برای اولین بار، بجای برگردوندن سرم ایگنورش میکنم.

ادامه میده. بار ها و بار ها و بار ها، و من تحمل میکنم تا وقتیکه میزنه روی شونم.

"DON'T YOU DARE TOUCH ME!!"

مثل احمقا بهم نگا میکنه. برای یه لحظه به ذهنم میرسه عینکش رو که باعث میشه چشمای اسکل وارش گنده تر به نظر برسن، از روی چشماش بقاپم، پرتاب کنم روی زمین و زیر پا خردش کنم و همزمان داد بزنم:"y'know what? I'm gonna crash down your goddamn glasses"

با اینحال اینکارو نمیکنم. نه، واقعا، کی جرئتشو داره؟ هنوز مکانیزم این مدرسه رو نمیدونم. ممکنه اخراجم کنن؟

جالب تر اینه که معلم ذره ای به دلقک بازی عنیس اهمیت نمیده. اینطور نیست که از دست معلم عصبانی باشم، فقط درکش نمیکنم. اگه من بودم با اُردنگی این اسکلو مینداختمش بیرون.

به خودم میگم تحمل کن، پنج دقیقه دیگه. بعد میری سمت خونه...آهنگ گوش میکنی...رسیدی خونه فیلم میبینی. حالت بهتر میشه. اینطوری نیست که واقعا حالم بد باشه. من به ندرت حتی گریه میکنم. بیشتر مثل یه انبوهی از حس خشمه. اگه کسی ازم بپرسه حالت چطوره، بهش جواب میدم مزخرف.

با اعلام معلم، همه بچه ها با خرسندی از سر جاهاشون پا میشن. کیفمو میندازم روی دوشم و از اونطرف میز میرم، محض احتیاط اگه خواست قبل از رفتنم یه بار دیگه ام با کفش منو بزنه. قبل از رفتن بهش یه نگاه تند میکنم. اخم نیست. تا حد امکان سرد نگهش میدارم، و سعی میکنم با استفاده از چشمام عمق وجودشو بخورم. نمیدونم چقدر تاثیر داره. از من نپرسید.

لباسمو میپوشم، کلاه هودیمو میندازم روی سرم، از توی کیفم هندزفری در میارم و ازونجا که نمیتونم جلوی معلم گوشیمو بکشم بیرون، میرم تو راهرو تا اینکارو بکنم.

و دقیقا همونجا این اتفاق میفته. کیفمو میذارم روی پام و زیپ جلوشو باز میکنم، همونطور که دارم توشو میگردم تا گوشیمو پیدا کنم جثه ی کوچیکی قدم زنان میاد و جلوم وایمیسته. اولین فکری که میکنم، اینه که خب، فقط یکی از بچه ها که وایساده جلوی من. همین. میدونین که من به حس شیشم اعتقاد دارم؟ چیزی که حس شیشمم توی اون لحظه بهم میگه اما متفاوت از چیزیه که مغزم پردازش میکنه. با اینکه هنوز سرمو نیاوردم بالا تا صورتشو ببینم، حس آرامش خالص بدنمو فرا میگیره. خشم در یک آن شسته میشه و جاش رو به اعتماد میده، و من احمق هنوز دارم توی کیفمو میگردم و متوجه اون نشدم.

تا وقتیکه میزنه روی شونم.

سرمو میارم بالا. نگاش میکنم، و بی اختیار لبخند میزنم.

لبخند میزنه و چشمهای سبز رنگش میدرخشن. موهای کوتاه پسرونه اش مثل همیشه توی چشماشن. یه لباس بافتنی گشاد به رنگ آبی کمرنگ پوشیده، که با رنگ آبی کمرنگ گوشواره هاش سته. یه جین آبی تیره پوشیده و ازونجا که من تاحالا توی لباسایی جز لباسای تیره ندیدمش، واقعا خیلی جلب توجهمو میکنه. اینبار لاک مشکی نزده.

"وِیست تاکسیک."

اول نمیفهمم چی میگه، تا وقتیکه اشاره میکنه به کف دستم. کف دستمو نگاه میکنم، توش یه بسته ی کوچیک آبنباته. آبنبات ویست تاکسیک. اصلا کی فرصت کرد بذارتش توی دستم؟

"ممنون. الان معدم خالیه. وقتی رسیدم خونه و غذا خوردم، امتحانش میکنم."

چهره ای از همدردی نشون میده و بعد دوباره لبخند میزنه. "ازون دیروزی ها داری؟"

"قرقوروت. دارم." دستمو میکنم توی کیفم، و ایندفعه بر حسب اتفاق گوشیم میاد توی دستم. گوشیمو میکشم بیرون و پرتش میکنم توی جیبم، بعد دوباره دستمو میبرم توی کیف و اینبار قرقوروتو در میارم. قاشق فلزی خونمون، هنوزم توشه. شروع میکنم به کُشتی گرفتن با قرقوروت تا یه تیکشو بکنم.

"کلاسم داره شروع میشه. میتونیمم بعدا_"

"نه، نه. بیا. بیا، بخور." قاشقو با تیکه ی قرقوروتی که به کلش چسبیده، به سمتش میگیرم. چشماش دوباره میدرخشن و قرقوروتو میگیره. میذارتش توی دهنش، مکش میزنه. قیافش تغییری نمیکنه، در حقیقت خیلی خوشحال به نظر میرسه.

عجب. فکر میکردم فقط ایرانی ها میتونن با خوشحالی قرقوروت بخورن.

"من برم. بای بای!" دست تکون میده و یه گام به سمت جلو برمیداره. بغلش میکنم.

مثل نور ماهی میمونه که تاریکی شبو از بین میبره. تمام احساسات خشم و نفرت و خشونت، به راحتی آب خوردن پاک میشن و موهای نرمش زیر فکمو غلغلک میدن.

"بای بای." یه چند ثانیه دیگه نگهش میدارم و رهاش میکنم. دوباره لبخند میزنه. چکمه هاش روی سرامیک صدا میدن، و بعد، همونطور که یهویی بر من نازل شده، با سیل جمعیت بچه ها قاطی میشه. "دوشنبه میبینمت."

یادم رفت بهش تولدشو تبریک بگم. برای این اتفاق به خودم لعنت میفرستم. اینطوری از نور ماهی که تاریکی رو میشوره میبره تشکر میکنی؟! خاک تو سرت، زک.

هندزفری هامو توی گوشم جا میدم و آهنگ fly me to the moon رو روی گوشیم پلی میکنم.

برام مهم نیست که در مورد خورشید چی صدق میکنه. ماه، روش به منه.

پ.ن: یه لقبی برای صدا زدن دیگران وجود داره؛ "سان شاین". ولی در مورد این اشتباه در میاد، برای همین من برعکسش میکنم و میشه "مون لایت."

پ.ن2: بعد از اون، وقتی یکی ازم پرسید حالت چطوره من بهش جواب دادم بدکی نیستم.

مهتابروزمره
خشونت هرگز جواب نیست.خشونت سواله،و جواب بله اس.
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید