ویرگول
ورودثبت نام
ZACK
ZACK
خواندن ۲ دقیقه·۲ سال پیش

یک حادثه‌ی عمدی

آلیسا در آخرین بطری بنزین را هم باز کرد و آن را روی ورق های امتحان پاشید.نیکی آب دهانش را قورت داد و دستش را توی جیبش فرو برد و جعبه کبریت را بیرون کشید.بهم خیره شدند.میدانستند که حالا برای مردد شدن دیر است.حالا همه جای مدرسه خیس بود و بوی تند،گاهی لذت بخش و گاهی تلخ بنزین بینی هردوشان را می سوزاند.نکته این بود که اینبار از نوع لذت بخشش بود.آلیسا رو به نیکی سر تکان داد”بزن دیگه.نگران نباش اونقدرا طوریش نمیشه.فرض کن داری جهنمو می سوزونی.”نیکی مضطرب به جعبه کبریت خیره شد.اگر فقط یکی از آن چوب های چند سانتی را کنار جعبه میکشید و بعد رها میکرد،همه چیز تمام بود.

با انگشت شصت مقوای داخلی جعبه کبریت را بیرون هل داد و بعد یکی از کبریت ها را بیرون کشید.آلیسا آرام و قرار نداشت”سریع باش!”

-خیلی خب.یک…

+دو

-سه

+…

-چهار

+چرا؟!مگه تا سه نبود؟

نیکی گفت:”خب ده برای همچین چیز مهمی بهتره.”

آلیسا با کلافگی گفت:”خیلی خب.باشه.پنج”

-شش

+هفت

-هشت

+نه

-ده.آتش.

نیکی کبریت را سریع کنار جعبه کشید و بعد از حس کردن گرمای آتش آنرا روی زمین انداخت.آتش به محض برخورد با کفپوش مدرسه،گر گرفت.

آلیسا جیغ زد و خندید”بدو!بدو بریم!”نیکی خنده اش گرفت و دنبال آلیسا دوید.آلیسا آستین او را محکم گرفت.گرما باعث شد عرق کنند.نیکی همانطور که میدوید به آتش نگاه کرد که داشت با سرعت جت مدرسه را میبلعید.حتما تا حالا ورق های امتحان سوخته بودند.فردا که دوشنبه بود و مدرسه دوباره باز میشد،دیگر نیاز نبود بچه ها نگران نمراتشان باشند.آلیسا پیچید و همانطور که کف زمین لیز میخورد جلو رفت.در مدرسه جلو تر بود.نیکی بین نور پردازی قرمز و نارنجی و سایه های رقصان شعله های آتش میتوانست خودش را در شیشه‌ی پنجره ببیند.آلیسا در مدرسه را باز کرد و بیرون دوید.هوا ناگهان خنک شد.انگار از بعدی به بعد دیگر پای میگذاشتند.صدای شعله های آتش به صورت آشکار شنیده میشد.آلیسا عقب عقب رفت و به شاهکارشان نگاه کرد.لبخند شیرینی روی لبش بود که از فاجعه آمیز بودن قضیه کم میکرد.نیکی با خوشحالی فریاد زد”لعنت به مدرسه!!”آلیسا داد زد”این خوشگل ترین صحنه ایه که توی عمرم دیدم!”نیکی به سمت تاب آنطرف حیاط دوید”بیا!”روی تاب نشست و همانطور که منظره آتش سوزی مدرسه را نگاه میکرد تاب خورد.آلیسا به فاصله چند ثانیه روی تاب کناری او سوار شد و غش و ریسه رفت.”چه حادثه ی بزرگی!”نیکی با لحنی بچگانه گفت:”آره!من اشتباهی مدرسمو آتیش زدم!”

پ.ن برای ساکنین لمنبرگ:مدیر بعد از دیدن مدرسه:my uncompleted symphony ??

آتش سوزیمدرسهآتیشحادثهداستان
خشونت هرگز جواب نیست.خشونت سواله،و جواب بله اس.
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید