ZACK
ZACK
خواندن ۱ دقیقه·۲ سال پیش

یک قدم جلوتر...

چنان هوس نوشتن کرده بودم که حتی ثانیه ای نمیتوانستم منتظر بمانم.

چنان تپش قلبم را برای خواندن انشایم احساس میکردم که گویی نوشیدنی انرژی زای red bull خورده بودم.

این وضعیت یکشنبه های سال قبل بود...

یکشنبه های موردعلاقه من.

یکشنبه هایی که برایشان داستانهای آنچنانی مینوشتم،تا بقیه بفهمند وقتی موضوع انشا "باغ گل سرخ" است،نباید حقیقتا درباره باغ گل سرخ بنویسند.

از تک بعدی بودن متنفر بودم.

همیشه میخواستم متفاوت باشم.متفاوت تر از بقیه.

اگر موضوع باغ گل سرخ بود،من بجای نوشتن درباره عطر دلپذیر باغ گل های مادربزرگ و زیبایی هایش،درباره عمارت بزرگی مینوشتم که باغ گل سرخ معروفش،در واقع طلسم شده و جایگاهی برای قربانی کردن بقیه بود.

اگر باید درباره "علم بهتر است یا ثروت" انشا مینوشتیم،ثروتمند انشای من یک پسر جذاب سیگاری بود که همیشه با خودش تفنگ داشت و فقط خدا میدانست در آخر انشا واقعا میخواهم به چه نتیجه ای برسم...

همیشه میخواستم خودم را به چالش بکشم،همیشه جلوتر باشم.

یک قدم جلوتر...

از مثل بقیه بودن متنفر بودم.

و انشایم را با اعتماد به نفس میخواندم،تا سرشان فریاد بزنم که من با کلیشه نویس ها تفاوت دارم

من صرفا چیزی که بقیه میگویند را نمی نویسم

من تنها برای نمره گرفتن کلمات قلمبه سلمبه ی حوصله سر بر نمی نویسم

من داستان مینویسم!

این ماجرای سال قبل بود

با به خاطر آوردنش حصرت میخورم

نیاز به خواندن انشایم دارم

در حالی که اینجا...

تنها هستم

کسی برای رقابت نیست

پس یکسره مینویسم

شاید بخش خالی وجودم را پر کند

بخشی که همیشه میخواست یک قدم جلوتر باشد...


مرسی که خوندین :)

قدم جلوترانشاکلیشه نویسینگارشخاطره
خشونت هرگز جواب نیست.خشونت سواله،و جواب بله اس.
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید