تکرار کرد:”ما دوستیم.”و سرش را کج کرد و با ملایمت و لبخندی محبت آمیز به من خیره شد.پشتم لرزید.دوباره تکرار کرد”آره.باور کن من دشمنت نیستم…ما دوستیم.”صدای ملایمش پژواکی آهسته در فضا داشت.خشمم داشت فروکش میکرد و این بد بود.چطور میتوانست هربار انقدر خوشایند به نظر بیاید؟از ذره ی خشم باقی مانده ام استفاده کردم و شمشیر را بالا بردم.عقب عقب رفت و روی زمین افتاد اینبار ملتمسانه فریاد زد”ما دوستیم!تو نیازی به کشتن من نداری!”فریاد زدم”خفه شو!تو همین چند دقیقه پیش داشتی منو خفه میکردی!”جوری با معصومیت به من نگاه کرد انگار من شیطان ظالمی هستم که میخواهد او را شکنجه کند.
عذاب وجدان…اما این درست نبود.او باید عذاب وجدان میداشت،نه من.گفت”تو میتونی همین حالا منو بکشی.اما چرا؟تو نیازی به انجامش نداری.تو با من مهربونی.”اشک چشمهایم را پر کرد.نمیتوانستم او را بکشم.نمی توانستم.او دوباره لبخند زد”گریه نکن…طوری نیست…من میبخشمت.”و دستش را روی خراش عمیقی کشید که چند دقیقه پیش از گونه راستش تا گونه چپش ایجاد کرده بودم.”من بهت همون چیزی که نیاز داری رو میدم…اهمیت،عشق،محبت…ما میتونیم تا ابد با هم دوست باشیم.”شمشیر را به سمتش گرفتم و سرش فریاد کشیدم”گفتم خَ-فه-شو!میشنوی؟!اینو توی اون گوش کرت فرو کن…تو هرگز دوست من نبودی.”او اهمیت نمی داد.چشم های سبزش در چشمهایم قفل شده بود.”اشکالی نداره…من میبخشمت.”یقه اش را گرفتم و جلو کشیدمش.”من میکشت!میفهمی؟تو یه هیولایی!تو…تو شیطان کاملی…اَ…اصلا کی چشماش سبزه؟فقط گربه ها چشماشون سبزه!!توی گربه نره…تیکه تیکه ات میکنم!”او را روی زمین پرتاب کردم و او در خود مچاله شد.وحشت کردم.نه…من آدم کش نبودم.بی اختیار جلو رفتم”وای نه…نه!من…متاسفم!”سرفه کرد و به سختی بلند شد و بازهم از آن لبخند های فرشته وارش زد”اشکالی نداره.من از دستت عصبانی نیستم.”درجه خشمم بالا و پایین میشد.سرش داد زدم”حرف نزن!وقتی اینطوری حرف میزنی مجبور میشم…”اشک های بچه گانه دوباره چشمهایم را پر کردند.
او ایستاد.نفسش را بیرون داد و خیلی آرام به سمتم حرکت کرد.حداقل پانزده سانت از من بلندتر بود.با وحشت شمشیر را بالا گرفتم”جلو نیا!فکر کردی نمیدونم؟میخوای…میخوای منو هم مثل بقیه اعضای دهکده بکشی!همونجوری که اونا غیب شدن و دیگه هرگز دیده نشدن!منو اوردی اینجا توی این جنگل عجیب و غریب چون میخوای سربه نیستم کنی!”او در سکوت به من خیره شد و بعد دستش را جلو آورد و گونه ام را نوازش کرد.میخواستم عقب بکشم،اما انگار فلج شده بودم.”من تورو نمیکشم…من بهترین دوست توئم.اونا بهت اهمیت نمیدن.برای همین عصبانی ای.اونا میگن کار هایی که تو میکنی غلطه.تو میتونی عصبانی باشی…اشکال نداره.”
نباید می گذاشتم لمسم کند.این اولین اشتباهم بود.اینرا از قبل می دانستم.کلماتش داشت در قلبم فرو میرفت.داشتم تسلیم میشدم.
”بذار کمکت کنم.باهام بیا.ما میتونیم تا ابد با هم باشیم.من بهت اهمیت میدم.”
دستش از روی شانه ام سر خورد و به سمت مچ دستم رفت و با نوازشی لطیف همراه شد.”شمشیر رو ول کن.تو که نمیخوای منو بکشی؟”
با سختی گفتم”اما من باید تورو بکشم وگرنه تو باز هم بقیه رو میکشی.”خندید”من کسی رو نمیکشم!شمشیر رو ول کن.به من…اعتماد…کن.”نباید شمشیر را رها میکردم.نباید.اما اختیارم دست خودم نبود.شمشیر روی زمین افتاد.او لبخند زد و پشتم رفت.دستهای گرمش را روی شانه هایم احساس کردم.”بیا بریم.من نجاتت میدم.”نجاتم میداد؟شاید.شاید واقعا اگر با او میرفتم همه چیز بهتر میشد.گفتم”باشه.”شانه هایم را فشار داد“آفرین پسر خوب.”جنگل تاریک شد.انقدر سیاه که دیگر چیزی نمیدیدم.آخرین چیزی که به یاد می آورم خنده های ملایمش بود که رفته رفته به قهقهه های شیطانی بدیل میشد.