سلام رفیق
این نامه را با تاخیر زیادی مینویسم چون مدتی میشود که کلمات از مغزم فرار کرده اند، که دست و دلم به نوشتن نرفته است. اما امشب تنها کسی که میدانستم به حرف هایم گوش میکند تو بودی.
راستش فکر میکردم زندگی خیلی راحت تر از این حرف ها باشد. اما بد غافلگیر شده ام.
سیلی محکمی به صورتم خورده است.ته دلم پیچ میزند و دلم نمیخواهد این چیز ها را بنویسم. اما دست من نیست.
حالا فهمیده ام که کلمات هرگز در کنترل من نبوده اند. هر وقت بخواهند میآیند. هر وقت هم عشق شان نکشد در حسرت شان می مانی.
رفیق فکر کنم حالا فهمیده ام که مشکل اصلی کجاست. ما انتظار داشته ایم که زندگی راحت و زیبا باشد.
فکر کرده بودیم که خاصیت زندگی این است که باید ساده باشد. بعد هی زندگی خودمان را با آن انتظار مقایسه کردیم، هی بریدیم و دوختیم و تغییرش دادیم ولی هرچه کردیم به تن مان زار زد.
غافل از این که اصلیت زندگی این است که قرار نیست ساده باشد. زندگی اصلا همین است که داریم میبینیم. نه آن که توی قصه ها گفته اند.
همینجوری است دیگر. بی رحم، زشت، ناموزون.
حالا چه؟
میتوانیم مثل یک رخت کهنه پاره در بیاوریم بیندازیمش دور
یا میتوانیم بپذیریم که جز این لباسی نداریم که به تن کنیم. پس بپذیریم اش، بپوشیم اش.
یا اگر لازم شد توی سرما در بیاوریم بیندازیم روی دوش عزیزان مان که سرما نخورند.
و یا شاید یک روز بالاخره دل را به دریا زده، برهنه شویم.
گرچه نه برهنگی مان برای کسی اهمیت دارد نه لباس پوشیدن مان.
نا امیدانه است، میدانم.
ولی فکر کنم گاهی لازم است ناامید شویم. شاید بریدن امید مان از همه کس و همه چیز، ما را به خودمان بیاورد.