حدود دو سال پیش اپیزود پانزدهم پادکست انسانک راجع به یک وال بود با یک ویژگی که منحصر به خودش بود.
این وال صدایی با فرکانس 52 هرتز تولید میکرد که بقیه والها توانایی شنیدنش رو نداشتن، اگر صداش رو که با چند برابر کردن فرکانس برای ما قابل شنیدن شده شنیده باشید احتمالا مثل من بهتون حس غم حاصل از تنهایی منتقل شده باشه.
اون وال تنهاست. در اقیانوس تاریک و پهناور هیچ کدوم از همنوعانش صداش رو نمیشنوند. جفتی نداره و حقیقتا تنهاست.
چرا دارم اینها رو مینویسم؟ چون فکر میکنم آدمیزاد هم گاهی جوری شنیده نمیشه یا دیده نمیشه که انگار برای دیگران نامرئی شده. گاهی انگار با فرکانس 52 هرتز حرف میزنی و بقیه قادر نیستن بشنونت و متوجه حضورت بشن.
آدمهایی با درک متفاوت از جهان که انتقال آنچه تجربه و زیست میکنن به دیگران ناممکن شده. در واقع به نظر من شاید در جامعه مناسب خودش زندگی نمیکنه و همین آدم در یک جامعهی دیگر به راحتی با آدمها حرف مشترک پیدا میکنه اما از شانسش در مکان و شاید زمان مناسبی زندگی نمیکنه.
در واقع شاید همه ما یک جاهایی از زندگی تنها بودیم.
شما فرض کن بخوای با کسی ارتباط انسانی شکل بدی اگر وایب یکسانی از همدیگه بگیرید شروع میکنید به حرف زدن، تازه اگر بتونید دهن به حرف واقعی و عمیق باز کنید، نه حرف روزمره و سطحی، از داستان خودتون روایت میکنید، اگر باز خوش شانس باشید و گوش شنوا یافته باشید. بعد اون هم براتون میگه از خودش از دیدگاه و منظرش به زندگی براتون میگه و شما گوش میدین و کم کم شناخت نسبی بهم پیدا میکنید و شاید بتونید ارتباط ادامه دار تری نسبت به بقیه ارتباطات سریع و کوتاه دوران معاصر تجربه کنید.
اما سوال اینجاست آیا انقدر خوش شانس هستید؟
اگر بله برای چه مدتی؟ کجا مسیرهاتون جدا میشه؟
مهم نیست چون شما یک جرقه معجزه آسا رو تجربه کردید:)