زبانش را با دقت فراوان بُریدم. هنوز تکان میخورد و چیزهایی نامفهوم میگفت. شاید فحش میداد، شاید هم تشکر میکرد، نمیدانم. آن را با احتیاط داخل یک جعبهی کوچک گذاشتم و درش را قفل زدم مبادا راهی به بیرون پیدا کند و دوباره شروع بکند به حرفزدن. روی جعبه هم نوشتم: «لطفا تحت هیچ شرایطی باز نشود!»
خیلی دوستش داشتم. این کار را به خاطر خودش کردم. میتوانستم بگذارم آنقدر حرف بزند که دهانش کف بکند. اما حالا وقت دارد که در سکوت کمی فکر کند. کاری که در عمرش هیچوقت نکردهبود. تنها چیزی که بلد بود همین حرفزدن بود.
کنارش که مینشستی جرئت نداشتی تکان بخوری. اگر به چیزی نگاه میکردی، مثلا یک گلدان، شروع میکرد به داستانگفتن که این گلدان را از کجا و چطور و با چه قیمتی خریده و چه چیزهای دیگری میتوانسته بخرد و آنها را به چه دلایلی انتخاب نکرده و چرا اصلا از فلان مغازه خریده و بعد یادش میآمد که فروشندهی مغازه چقدر شخص محترمی بوده و اگر آنروز توانستهباشد سر صحبت را با فروشنده هم باز کند که به احتمال ۹۹ درصد موفق شده، داستان زندگی فروشنده را و اینکه چطور از همسرش طلاق گرفته یا بچهاش در کدام مدرسه درس میخواند یا اینکه با چه مشقتی توانسته اجاره خانهاش را تمدید کند چون صاحبخانهاش آدم پدرسوخته و خدانشناسی بوده و … سخنرانی ممکن بود هیچوقت به پایان نرسد اگر تو از جایت بلند نشوی و محل را ترک نکنی. اگر خجالت میکشیدی و برای حفظ احترامش لبخند میزدی و همانجا مینشستی، تنها امیدت میتوانست این باشد که هیتلر یا استالین یا موسولینی یا یکی از همین پدرسوختهها دوباره زنده بشوند و جنگ جهانی راه بیندازند و یکی از بمبهایشان تصادفی بیفتد دقیقا همانجایی که نشستهاید و هردوی شما را از آن وضع خلاص کند.
حالا دیگر زبانی ندارد که با آن وراجی کند. اما اینطوری خیلی سخت است. افسرده و نابود میشود. میخواهم تشویقش کنم که بنویسد. آنقدر بنویسد که مچ دستش خسته بشود. بعد هم یادش میدهم که چطور چیزهایی را که نوشته در اینترنت منتشر کند. حتما کسانی پیدا میشوند که نوشتههایش را بخوانند و با او همدردی کنند. هرکس هم نخواهد مجبور نیست بخواند.
راه درمان وراجی همین است. فکر میکنم دیگر وقتش است که کلینیک خودم را تاسیس کنم و جهان را از شر وراجها نجات بدهم.