ویرگول
ورودثبت نام
هیچی
هیچی
خواندن ۲ دقیقه·۲ سال پیش

تکه ی ناقصِ آفرینش

November 3-04:14 a.m
November 3-04:14 a.m


-«کسی که به رویا پناه می برد به طور حتم چیزی در زندگی اش بود که به یک واهمه ناپایدار امید بسته است»


یادم می آید شنیدم فریاد کسی را که می گفت: خوشابه حالت، آری خوشا به حال منِ جان سخت....تبریک هایشان را شنیدم....کادو هایی هرچند ارزان و بی ارزش...ای کاش گفته بودم که اگر یادتان ماند، اگر تبریک گفتید، کادو های گران بها خوشحالم می کنند....می خواهم برق کادوی ام چشمانم را بدرخشاند...کادو هایی جادویی....با گران قیمت ترین اشان گولم بزن....البته فراموش کرده بودم که نخواهی آمد...پنجره ها بی پرده با من حرف می زنند....او های زیادی مخاطبم می شوند...از این او تا آن او، فاصله ای دو حرفی است....او ی امشبم، در یک کلام « مُرده است»....نه آنکه زنده باشد و خیالش بمیرد...او واقعا مرده است...و حالا شاید هم پوسیده است....همیشه خودم را گول می خواستم بزنم که او با همه ی او ها فرق دارد....و نبودنش و حس فرق کردنش مرا آزار میداد....امروز او را یادم آمد...دیدم که گلایه مندم....کینه ای از جسمی مُرده دارم....او فقط شد کسی که نتوانست ثابت کند که اهمیتی به من نمیدهد...مگر آنان که دوستشان داشتم و محبتشان را در سرم پروراندم کدام شاخه و گل را شکوفا کردند؟!....چرا تمام آنانی که دوسشان داشتم نتوانستند مرا مانند آن هایی که دوسشان ندارند دوست بدارند؟.....حتی او هم روز های قبل از مرگش مرا صدا نزد...حتی خیال نکرد که نکند دلش برایم تنگ شود....در آن حجم عظیم آدم ها، همه را یادش بود، با همه حرف زد، برای آخرین بار در آغوششان گرفت....اما مرا صدایم نکرد....من از همان روز ها دیگر ترد شدن و نخواسته شدن برای ام اهمیتی نداشت.....مرا نخواست ولی من به جلو رفتم...کنارش قرار گرفتم...آن تن و بدن را برای آخرین بار، نه بقل بلکه بوسیدم....بدون آنکه آن خون مردگی ها روحیه کودکی ام را آزار دهد...اما آنانی که فراخوانده شدند از آن بدنِ کبود می ترسیدند....به اکراه...به اصرار....او را بقل کردند....او رفت...او نماند...او حواسش به من نبود....و من او را هنوز به یاد دارم....او را هنوز دوست دارم....بوی تنش را میان تنِ برادرش جُستم....حتی برادرش هم مرا از یادش برد....شاید اگر کودک می ماندم همه چیز مانند عکس های آلبوممان میماند....می خواهم پایان دهم از او نوشتن را....اما ادامه می دهم....اگر او میدانست برای دیدنش بعد از آخرین بارمان، به آن شیخ مشهدی رو انداختم، بازهم صدایم نمیکرد؟....من به واسطه آن شیخ توانستم ببینمش.....گل های آفتاب گردانِ این شهر همه مرا به یاد او می اندازند....هر چیز زرد رنگ و نورانی، یادِ او را به قلبم می تاباند....اویِ عزیزی که مُرده ای....حالا بعدِ سالها از رفتنت....سرت کمی خلوت تر شده است تا مرا به یاد بتوانی بیاوری؟....
می توانی بخوانی این نوشته را؟....
امشب اگر این شمع نورانی را به یاد فانی بودنت فوت کنم، در رویایم خورشیدم خواهی شد؟...
به من قول تابیدن می دهی؟....


https://soundcloud.com/powfu/death-bed-prod-otterpop?utm_source=clipboard&utm_medium=text&utm_campaign=social_sharing
تولدگل آفتاب گردانمردهبدنیویو
راه خانه کدام یکی است..؟!
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید