دلم مقاومت می خواهد....مواظبت...مخالفت....مغایرت....مراقبت....
مقاومت در برابر اشان.....مواظبت از جانِ کوچکم...مخالفت با گفتارشان....مغایرت با عقایدشان....مراقبت از استخوان هایم در برابر شکسته شدن....
صدایشان....بویِ بدنشان....هر چیزی از آن ها....پاهایم را برای فرار به پا می کند....اما تکانی نیست....سکون میمانم در این مکان متحرک در کهشکان....می خواستم فرصتی بدهم به خودم برای تجربه.....اما عاقبتم مانند تمام آن پروانه های که بال کنده شده بین دیوار های آجری آرام می گیرند و جان میدهند، شد....گله کنم چه اتفاقی خواهد افتاد؟....تو مطمعنی مانند تمام حرف هایت مرا دوست داشتی؟.....نمیدانم شاید هم من در تمام روزمرگی هایت هک شده ام و در یک شیء خلاصه ام نکردی....همانطور که تو خلاصه نمی شوی....اما میدانی روزی ترسناک خواهد بود که از حجم انبوه احساسمان هیچ نمانده باشد....آن موقع دیگر حتی روزمرگی هایت هم تو را به یاد هیچِ تو نمی اندازد....من می شوم هیچِ تو، آن وقتی که کسی دیگر بشود همه چیزِ تو....ای کاش می توانستم بی ارزش ترینِ ناچیز ترینِ این آبادی را برای روز هایِ هیچ شدنم بگیرم، به دستانت بدهم، و تو مانند تمام شیء های دیگر در کشویِ سمت چپِ میزت قرار دهی به یادِ به ظاهر باارزش ترین ات....
پ.ن: فوبیای پروانه یکی از اولیه ترین ویژگی هایی هستش که تو شناخت خودم به آدم ها گوشزد میکنم....فکر میکنم ترسم برمیگرده به دوران کودکیم که یه دوستی داشتم بال پروانه ها رو می کَند و صدای خِرچ اش واضح بود و نمای خونه اشون هم آجری بود، و آخر تابستون کل نمای خونه پر بود از جسم پروانه و بال پروانه جدا از هم....شاید هم علت ترسم این نیست، ولی شیوه تربیتی خانوادم منو یادِ کار دوست بچگیم انداخت....این بار نه آخر تابستون بلکه آخرِ عمر، من پُر میشم از خواسته های پروانه وارم که بدون تجربه پرواز خشک شدن :)
*متن پایین زیبا بود....دوست داشتم شماهم زیبایی بخونید...:*)
*آهنگ آخرِ متن هم شنیدنیه متن اش و خوانندش خیلی کم شنیده میشه شاید درحد هم محله ای و دوستاش بشناسنش(خستم به بدترین بدن درد)
هیچوقت حساب زمان از دستش نمیرفت!یادمه اولین باری که قهر کردیم چندساعت بعد برام نوشت…سه ساعت و بیست پنج دیقه بیا اشتی…یا یه روز که اینترنتم خاموش بود ،روی خطم پیام گذاشت و گفت:هشت ساعت و سیزده دقیقه،کجایی؟اونقدر توی رفتارش گذشت داشت و بهم اهمیت میداد ک باعث شده بود تمام بینمون اختلافی پیش میومد،حتی. زمان هایی که خودم مقصر بودم سکوت کنم و منتظر بمونم تا خودش پیش قدم بشه و معمولا هم همینطور میشد…تا اینکه یه بار دعوامون بالا گرفت خیلی بالاتر از همیشه شاید تو اون ماجرا خودش هم بی تقصیر نبود،اما من خیلی زیاده روی کردم و تا میتونستم بهش توپیدم ولی اون تمام اون مدت ساکت مونده بود و هیچی نمیگفت…چند روز گذشت و ازش خبری نشد،کمی دلهره گرفتم،اخه هیچوقت بیشتر از یک روز طول نمیکشید!ولی باز هم سراغی ازش نگرفتم و با خودم گفتم این آدم،آدم رفتن نیست نهایتا یکی روز دیگه پیداش میشه و مثله همیشه میگه نتونستم…یک هفته دیگه هم گذشت و باز هم هیچ خبری نشد!دیگه طاقت نیاوردم و برای اولین بار پیش قدم شدم و برای معذرت خاهی پیغامی برایش فرستادم اما جوابم را نداد!روزها ماها سال ها همینطور پشت سر هم سپری میشد و هر چقدر منتظر موندم دیگه هیچوقت خبری ازش نشد…اونجا بود ک فهمیدم زن ها اگر کسی را دوست داشته باشند،در هر شرایطی کنارش میمونند و بهش عشق میورزند اما روزی ک از چشمشون بیوفتی یه جوری میرن و تنهات میزارن ک انگار ادمی مثله تو رو هیچوقت نمیشناختن…حالا از نبودش سال های زیادی میگذره و با اینکه میدونم دیگه هیچ جایی تو زندگیم ندارم و خیلی وقته ک فراموشم کرده ولی دلم پر میکشه که همین الان گوشیم به صدا در بیاد و ببینم ک نوشته:پنج سال و سی شش روزه بیشتر از این نمیتونم بیا آشتی…