من هرگز منسجم نبودم...همیشه تکه ای از خودم را در گوشه های کور و ناپیدا بر زمین گذاشتم....برای امنیت....تو مرا دیدی؟....دلم میخواست دستانت را بگیرم....مطمعن باشم خسته ات نمیکنم....و تو را ببرم....به تمام آن نقاط کوری که تکه هایم مانده اند....برویم....نشانت دهم....پیشینه اشان را بگویم...افکارم را بگویم....تمام آنچه را که آن تکه از سرگذشته است را برایت بگویم....خودم را برایت لایه به لایه، بافت به بافت تشریح کنم....اصلا بیا بدون ترس از خنجر خوردن تمام نقاطی که با دست زدنت التهاب میکند و چرک میکند و مانند غده چرکه وخیمی که میتواند مرا بکشد به تو نشان دهم....بیا بگذار جوری که میتوانی مرا به پایان نزدیک کنی به تو نشان دهم.....برویم به تمام آن حروفی که تکه هایم در آنجا مانده اند.....برویم به شوره زار...برویم به دشت بابونه ها....میان آدم هایم جامانده ام.....این همان مفهوم از هم گسستگی است....گاهی اوقات نمی توانم تشخیصت دهم....مرا برای کدام دلیل می خواهی؟....سعی کرده بودی نوشته هایت....همان هایی که در اخر هرروز می نویسی را نشانم دهی؟.....تو مرا به هیچ کدام از شیار های افکارت نبردی....او که مرا برد....نیست....نمیدانم تو برایم بهتری یا او....مثلثِ خطرِ گسست از خویشتن