که حقیقتا بد دردیست این درد. از همه ی دردها جانفرسا تر و کشنده تر... که شاید اگر این همه فوتی و متوفی را تست بگیری همه شان چنین دردی را مبتلا بوده اند و چه بسا برای فرار از همین درد مشتاقانه شربت (بخوانید ریق) رحمت را سرکشیده و دار فانی را وداع گفته اند. دو درصد و سه درصد که بچه بازی ست انگار... آنقدر این درد بد است که حضرت حافظ با آن همه مهر و لطافت و بلندطبعی و بخشایش هم قصد جان این درد را میکند. و چه بسا رحم و عطوفت را هم چاشنی کار کرده و چنین تصمیمی گرفته! بنده اگر جای حضرت حافظ میبودم عذابی دردناکتر برایش کنار میگذاشتم. فکرش هم سخت است، همین جناب حافظ خودمان که قلبش مملو عشق است و زبانش سرریز عشق، این چنین تیغ قلم برکشیده و رجزخوانان به میان میدان کلام آمده که: "اگر به دست من افتد، فراق را بکشم!". حق هم دارد، که حقیقتا بد دردیست این فراق...
اصلا هر چه درد و رنج است در این دنیا، از همین درد است. هر دردی که میکشیم و میکشید و میکشند از همین زهرماری ست. حالا یا فراق دندان و مسواک و خمیردندان است و یا فراق معده و خاکشیر جوشیده و چای نبات اعلا. یا فراق لیلی و مجنون است؛ یا فراق شمس و مولاناست؛ یا فراق تهمینه و سهراب و یا فراق یعقوب و یوسف. باید کل سر تا ته تاریخ و از غرب تا شرق دنیا را وارسی کرد و یافت که این درد چگونه دردی ست که از آدم ابوالبشر تا همین فرزندی که همین الان دنیا آمده و از فراق شیر مادر فریاد سر میدهد مبتلا اند به این درد. چگونه دردی ست این درد که عاملش دوری مکان است و تشدید کننده اش گذر زمان؟! چه دردی ست که علامتش سنگینی سینه است و آبریزش چشم و سوزش گلو و تنگی دل؟ چه دردی ست که مصونیت ندارد و ریشه کن کردنش فقط با سنگی کردن قلب میسر است؟! البته چونان که در قبل گفته شد جناب حافظ هم که مدام با این درد دست و پنجه نرم کرده گاهی کاسه ی صبرش لبریز می شود و آه سوزانی از سینه ی سنگین خود می کشد که به قول جناب سعدی بسوزد هفت دریا را. " که عمر من همه بگذشت در بلای فراق..."
چه می توان کرد با این درد ناشناخته؟ چه کنم با این درد که داشتنش ساییدن روح است و نداشتنش دور انداختن روح؟ چه کنم با این درد که بودنش سبب تنگی دل است و نبودنش نشان سنگی دل؟! چه کنم با این دل؟! چه کنم با این درد که مرهمش وصال است و وصال نقطه ی آغاز فراق؟! که "یعنی طلب مدار وصال مدام را" ...
اما من یکی که بریده ام. خسته شدم از این همه فراق. فراقی که انگار ته ندارد. فراقی که دانسته ایم وصالی ندارد و تا هستی هست، وصالش دست نیافتنی ست. فراقی که امید وصالی نیست که بخواهد زنده نگهمان دارد. کاری ندارد که؛ ده تا قاشق سیمان سپاهان میریزم داخل معده و دو لیوان آب هم سر میکشم؛ دهانم را باز میکنم جلوی پنکه تا باد بزند و زودتر سیمان سپاهان من و خودش را پیدا کند و بگیرد. بعد دلم سیمانی و سنگی می شود و راحت میشوم از این درد. و از این خیال وصال. که "حالی خیال وصلت خوش می دهد فریبم"!
اما نه، نمی خورم این سیمان زهرماری را و میسوزم با همین فراق زهرمارتر. فرضاً که ریختیم و سرکشیدیم و گرفت، اما بعد؟ مثل بازنشسته ها بنشینم روی صندلی چوبی راک و قیژ قیژ تاب خوردن روی صندلی را تنظیم کنم با تیک تاک عقربه ی ثانیه شمار ساعت و بنشینم به انتظار لحظه ی مرگ و این بار شربت (مجددا بخوانید ریق) رحمت سرکشم؟! نه. نمی خواهم. بگذار عمری در تب و تاب و جلز ولز سوختن فراق باشم تا عمری در انتظار مرگ. بگذار به امید وصال بسوزم. بگذارم پخته شوم برای نبرد با خانه نشینی و بازنشستگی. می دانی؟ هر چه میکشیم از همین درد فراق است. فراق فعل و معنا. فراق پیوستگی به سیستم و فراق جزء از کل. که حقیقتا هم بدترین فراق ها همین است...
می دانی؟ مدتی ست شب ها نمی خوابم. یا خیلی سخت. "خوابم از دیده چنان رفت که هرگز ناید، خواب من زهر فراق تو بنوشید و بمرد... :("
.
پ.ن: بگذشت در فراق تو شب های بی شمار/ هر شب در این امید که فردا ببینمت...