در این نوشته دو قسمتی که به تدریج منتشر میکنم، از خاطرات کودکی و نوجوانیام در شهرستان میانه مینویسم. محوریت این نوشتهها که ظاهرا پراکنده ولی از نظر مفهومی به هم پیوسته هستند، خانه مادربزرگ، غذا و مهماننوازی است.
خانهای با حیاط آفتابگیر
خانه مادربزرگ پدری من در شهرستانی در آذربایجان شرقی ایران قرار داشت. میگویم «قرار داشت»، چون خانه به آن شکل قدیمی و با آن روح سبکبال و سیال، بعد از فوت مادربزرگ دیگر وجود ندارد، تنها شبحی از آن به جا مانده که حتی دوست ندارم واردش شوم. سی و چند سال قبل اما این خانه به دلایل زیادی بزرگترین و دلگرمترین جایی بود که میشناختم.
درِ ورودی خانه مادربزرگ تمام مدت روز و عصر باز بود، یادم نمیآید آیا زنگ ورودی داشت یا نداشت، هر کسی با مادربزرگم کار داشت چند ضربه به در میزد و «گولو خالا» یا «خاله گلی» را صدا میزد تا یکی از اهل خانه، عروسها یا نوهها جواب بدهد. اسم مادربزرگم گلثوم بود و به صورت مخفف او را گلی مینامیدند. حالا اگر این فرد مرد بود، بعد از چادر سرکردن زنها و اجازه دادن، یاللهگویان وارد میشد. باری، در را فقط آخر وقت شب میبستند و جز آن به روی همه، کوچک و بزرگ، غریبه و آشنا، مهمان سیر یا گرسنه باز بود.
حیاط خانه فراخ بود و آفتابگیر، با دو باغچه بزرگ یکی دست راست و یکی دست چپ. سمت راستی یک درخت تاک پیر داشت که برایش سایبانی زده بودند و شاخههایش تا نزدیک پنجره چوبی قدیمی اتاق پذیرایی، اتاق مهمان خانه رفته بود و عصرها سایه مطبوعی میانداخت تا ما بچهها بعد از نشستن آفتاب، بساط بازیمان را آنجا پهن کنیم. حیاط در انحصار نوههای مونث بود و کوچه جایی که پسرعموها و پسرعمهها اجازه داشتند بروند. باغچه چپی هم بوتههای بلند گلمحمدی داشت.
دیوارهای حیاط از بلوکهای بزرگ سیمانی بود و دیوارهای قطور خانه آجر و کاهگل بودند. سقف صاف و یکدستی داشت که وقتی داخل اتاقها به پشت میخوابیدی، الوارهای موازی و قطورش از آن بالا خیرهخیره بهت نگاه میکردند. چند پله در مرکز حیاط، راه ورود به خانه بود که دو سه متری بالاتر از سطح زمین قرار داشت. داخل خانه هم ابتدا وارد هال میشدیم که از سه طرف، درهایی به اتاقهای دیگر داشت.
رسم خرید نان و اهمیتش در سفره
خانه مادربزرگ 5 اتاق تو در تو داشت با فرشهای دستباف هریسی و اداره اموراتش را زنعموی کوچکم به عهده داشت که البته وقتی مهمان میآمد، زنعموی بزرگتر هم با او همکاری میکرد. یادم هست که مادربزرگم همیشه خودش نان میخرید، صبحهای زود، به عنوان اولین کار روزانهاش که گویا مهمترین وظیفهاش هم بود. مادربزرگم نانآور زندگی خودش بود، چه وقتی که جوان بود و در تنور خانگیشان نان درست میکرد که بعد از بازسازیهای چندباره خانه، دیگر اثری ازش نمانده بود و چه حتی حالا که پسرهایش همه ازدواج کرده و صاحب زن و زندگی بودند.
هربار که بیرون میرفت، به تعداد پنجاه شصت تا نان لواش بزرگ و نازک را داخل پارچهای میپیچید و داغداغ میآورد، روی پارچه را کنار میزد تا نان هوا بخورد و بعد کاسهای آب کنار دستش میگذاشت و رویشان با دست آب میپاشید. اغلب از خودم میپرسیدم چه لزومی دارد اینهمه نان بخریم؟ و فکر میکردم بزرگترهای خانه حساب و کتاب دستشان نیست، ولی راستش نان شاید کم میآمد که زیاد نمیآمد!
در خانه اگر هر ماده غذایی نقصان داشت، غیرممکن بود آن نان باشد. هیچکس دیگری هم جز مادربزرگم برای خرید نان نمیرفت. نانها بعد از آبپاشی، پوشیده در پارچهای تمیز و بزرگ، گوشه اتاق محل نشستن اعضای خانواده قرار داشت و همیشه جلوی چشم بود. چه برای خوردن صبحانه، چه هنگام ناهار یا شام، همیشه نان مصرف میشد. تعارفهایی که سر سفره برای دعوت افراد به هر نوع غذا استفاده میشد به فارسی میشد: «بیا نان بخور»، یا «مگه نون نمیخوری؟» و اولین سوالی هم که از هر از راه آمدهای میپرسیدند این بود «نان خوردی؟».
اگر وقت غذا میشد و مهمان یا همسایهای میآمد حتما باید سر سفره مینشست و همغذا میشد. قسم دادن و تعارف کردن به مقادیر بسیار زیاد، مهمان را وادار میکرد تا حتی اگر غذا خورده دست از مقاومت بکشد و در حد چند لقمه همراه جمع شود.
اگر در سفره نان کم بود، ایجاد ناراحتی میکرد و فورا باید آن را تهیه میکردند. یادم هست پسرعموی بزرگم رضا مامور بود تا این موارد اورژانسی را رفع و رجوع کند، گاهی پیش میآمد که سر ظهر به دو سه نانوایی در جاهای پراکنده شهر سر بزند و نفسنفسزنان با نان به خانه برگردد! البته گزینه قرض گرفتن از همسایهها هم وجود داشت، اما این خیلی به ندرت اتفاق میافتاد.
به عنوان یک نوه بدغذا، عادت داشتم تا وقتی آبگوشت بار میگذاشتند، (که اغلب اوقات هم این کار را میکردند) سراغ یخچال بروم، ماست گاومیش را داخل کاسه کوچک فلزی بریزم و بعد از لای آن پارچه، نصف نانی بردارم و با لذت تکههایش را داخل ماست چرب بزنم و بخورم.
در آداب سفره نکته مهم دیگر صبر کردن برای رسیدن بزرگترها جهت شروع غذا بود. اگر بچهها خیلی بیتابی میکردند غذای آنها را میکشیدند تا گوشهای بخورند و بقیه منتظر مهمان و بزرگتر میماندند. همینطور قبل از اینکه بزرگتر یا مهمان غذا بکشد، بقیه اهل خانه دست به غذا نمیبردند. رد و بدل کردن بشقابی که بیشترین تکههای گوشت در آن قرار داشت یا خورشتش پر ملاتتر بود برای رساندن دست بزرگتر یا مهمان هم، دیگر عرف رایج سفره بود.
ادامه دارد...