ویرگول
ورودثبت نام
حامیم
حامیم
خواندن ۳ دقیقه·۱ سال پیش

زنگ ورزش

زنگ کلاس به صدا دراومد. زمان موعود فرا رسید. یارگیری و کارهای فرعی از قبل انجام شده بود. بچه‌ها مشغول پوشیدن لباس ورزشی‌هاشون شدن. هوای سرد و نمناک پاییزی کار رو براشون سخت کرده بود. کلاس سمفونی‌ از رنگ‌های مختلف شلوار آدیداس سه‌خطی شده بود که تا زنگ پیش زیر شلوار فرم مدرسه و جوراب ساق بلند جا خوش کرده بودن و الان در معرض سرمای استخوان‌سوز پاییزی، عریان و بی‌دفاع قراره گرفته بودن. من طبق معمول از تعویض لباس خودداری کردم. گفته بودم که اهل ورزش نبودم. پارسال آقای منصوریان، معلم ورزش، چندباری بابت نداشتن گرمکن و لباس ورزشی بهم تذکر داده بود. برام مهم نبود. به‌نظرم ورزش احمقانه‌ترین کار دنیا بود. انرژی که با هزار بدبختی جمع کرده بودی رو باید صرف دویدن دنبال توپی می‌کردی که همزمان ده دوازده نفر هم دنبالش بودن. همین‌قدر عبث و بیهوده.

آقای منصوریان تو ایام جوونیش عضو تیم بسکتبال شهرمون بود. بلندقد و چهارشونه. حول و حوش شصت و خورده‌ای سال سن داشت. مثل یه درخت سرو بلند که آخرین سال‌های همیشه‌ سبز بودنش و وقف ما بچه‌ها کرده بود. از اون درخت‌هایی که تا آخرین لحظه‌ی زندگی‌شون خم نمی‌شن.

دیگه کم کم بچه‌ها آماده شدن که وارد حیاط بشن. من اول از همه رفتم. آقای خواجه درحالی که میکروفون توی دستش بود، با چشمایی که از بالای عینک به اندک بچه‌های باقی مونده از زنگ تفریح گذشته زل زده بود، اونا رو به سمت کلاس مشایعت می‌کرد.

بچه‌ها حلقه تشکیل دادن. محمد رضایی رفت وسط حلقه. محمد هر چقدر درسی تنبل بود توی فوتبال کسی به گرد پاش نمی‌رسید. می‌گفت می‌خواد بره یه تیم خارجی. اسمشو نمی‌دونم. حفظ کردن اسم تیم‌ها و بازیکن‌های خارجی هم بنظرم یکی از احمقانه‌ترین کارهایی بود که بچه‌ها بهش علاقه داشتن. به قول "آقام پول‌شو اونا می‌گیرن چی‌ش به تو می‌رسه؟" فوتبالیست‌ها رو می‌گفت. خدا بیامرز هیچ وقت دلش با فوتبالیست‌ها صاف نشد. شاید عدم علاقه‌ی من به ورزش هم از همین‌جا نشات می‌گیره. می‌گفت "ورزش آخر عاقبت نداره. به فکر درس و دانشگاه باش." که خب به فکر اونم نبودم. دست‌کم همین که به نیمه‌ی اول وصیت‌ش گوش داده بودم و سمت ورزش نرفته بودم تسلی خاطرم بود.

نرم‌ش قبل ورزش هم به رهبری محمد انجام شد. بی حوصله یه گوشه‌ی حیاط نشستم و تو فکر فرو رفتم. جدیدا زیاد فکر و خیال به سرم می‌زد. یاد زنگ اول و حرف معلم دینی افتادم: "دین برنامه‌ی جامعه و کامل هدایت بشریت به سمت سعادت و رستگاریست." قشنگه نه؟ یک سری دستور از پیش تعیین شده در جهت رسیدن به خوشبختی و کمال. چی بهتر از این؟ می‌خواستم بپرسم پس نقش اختیار چی می‌شه؟ این همون جبر نیست؟ حوصله‌ی بحث باهاش رو نداشتم. آخر همه‌ی حرفاشو می‌دونستم. یادمه وقتی به بن‌بست می‌رسید می‌گفت:" خدا وقبول داری؟ آره یا نه؟ اگه نه که هیچی اگه آره این حرف خداست." منظورش این بود چشم بسته قبول کنم. قبول می‌کردم؟ معلومه که آره. آخه من عاقبت سرپیچی از دستوراتش و می‌دونستم. یعنی خودش گفته بود. کی می‌تونه آتیش جهنم و تحمل کنه؟

تو همین فکر و خیال بودم که با صدای سوت آقای منصوریان و داد رضایی از جا پریدم. مثل اینکه رضایی زمین خورده بود. از درد مثل مار به خودش می‌پیچید. دروغ چرا از دیدن این صحنه لذت بردم. یک کیف درونی، شعف، خوش‌حالی زاید‌الوصف. بابتش از خودم بدم نیومد. از روی حسودی بود؟ شاید؛ نمی‌دونم. آقای منصوریان که دید اوضاع از چه قراره توپ و برداشت و بچه‌ها رو با ارعاب به سمت کلاس فرستاد. این بهترین زنگ ورزش زندگی‌م بود. حس می‌کردم دنیا انتقامم رو از این جماعت عشق ورزش گرفته. حسی به قول معروف "احلی من العسل".

ورزش
زنده ولی فانی
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید