خشمگین بود. با چهره ای عصبانی وارد کافه تریا شد. مردمک چشمانش از حد همیشگی اش گذشته بود به قدری که سیاهی بر سفیدی غلبه کرده بود. شلیک فریادش همه را زخمی کرد. حالا نوبت به سکوت میرسد. همگی مات و مبهوت سخنانش شده بودیم. مخاطب صحبت هایش پسری بود که در کنج کافه نشسته بود.
چند دقیقه بعد رفت؛ اما نه یک رفتن عادی! از آن رفتن هایی که دیگر برگشتی در کار نیست. فاصله من با آن پسر کمی زیاد بود اما به خوبی میتوانستم صدای شکستن قلبش را بشنوم.
از صندلی اش بلند شد و تلو تلو خوران به سمت در خروجی رفت. من هم همراهش رفتم. پاکت مچاله شده اش را بیرون آورد و اشک هایش را زیر پرده سیگار پنهان کرد. مشغول صحبت شدیم اکنون مرا محرم راز هایش میدانست و حرف هایم را مرحم زخم هایش.
در طول صحبتمان عمیقا با او احساس همدردی میکردم. من به او قول دادم که داستانش را برای هر کسی بازگو نکنم اما جالب اینجاست که قصه من هم شبیه داستان اوست.
چگونه بگویم! غمگینم مثل درختی که عاشق و دلباخته تبر شده. سالهاست این درخت زندگی کرده است ، رشد کرده و حالا عاشق شده. او تمام این مدت چشمانش را به روی همه چیز بسته و حالا با حقیقتی رو به رو شده که همیشه آرزو میکرد دروغ باشد.
به قول صادق: انگار گندم سر گذاشته روی سینه داس!
ما انسان ها گاهی با حرف ها، گاهی با رفتار و... تبدیل به تبری میشویم که قصدش قطع کردن و بریدن است. گاهی اوقات ریشه یکدیگر را از ته میزنیم. گاهی اوقات تصمیمات اشتباه میگیریم.
امروز به مناسبت روز درختکاری بیایید تا برای یکدیگر تبر نشویم. به هم خوبی کنیم و نهال شادی و عشق را در زمین بنا کنیم.
درخت تصمیمش را گرفته اما شما چه تصمیمی میگیرید؟!