چند روز پیش به شهرکتاب سر زدم توی دور زدن های بی موردم بین کتابا چشمم خورد به یه کتاب از عبدالحسین زرین کوب -دو قرن سکوت- یاد روزای ویرگول نویسیم افتادم و این یک سال سکوت.
دو قرن سکوت درباره دوران سخت ایران بعد از حمله مسلمونای عربه،بعد از نبرد قادسیه،بعد از فروپاشی ساسانیان و بعد از پایان عصری طلایی در ایران. اون روزا هیچی از ایران نمونده بود صرفا یه عده آدم جمع شده بودن با زبان و فرهنگ و بدبختی های مختلف که فقط یه نقطه مشترک داشتن؛جایی که زندگی میکردن قبلا بهشتی بود به اسم ایران،بهشتی که توش دیگه نه خبری از بناها و ساختمان های باشکوه بود نه خبری از علم و دانش و پیشرفت بشری بود،نه تجارت و بازار جهانی وجود داشت و نه یک مسئول دلسوز. البته کسی حال نداشت به این مسائل فکر کنه ، مردم انقد درگیر سختی های روزانه بودن که حوصلهی فکر کردن نداشتن.ترجیح میدادن یه گوشه سرشون به زندگیشون باشه تا یه وقت عربا شکنجشون نکنن یا نکشنشون یا به اموال و خانوادشون اسیبی نزنن.(چه داستان آشنایی...)
میگن یکی از بدترین نقاط جهنم قبلا بخشی از بهشت بوده،فکر کن از اون همه شکوه و عظمت فقط ایرانی بودن بهت برسه،نمیخوام زیاد وطن پرستی کنم(هرچند هستم)ولی خدایی ایرانیا همیشه بچه پرو بودن. خیلی جاها برامون گرون تموم شده ها ولی خب بعضی جاها هم کمک کرده تا ایران بمونیم.از همه ی اون کشور هایی که اعراب بهش حمله کردن الان فقط ایرانه که عرب محسوب نمیشه،میدونم که نصف فتوحات مسلمونا بیابون بوده ولی انصافا مصر اندازه ایران قدمت داره دیگه ، حتی اونا هم عربن الان.میخوام بگم توی تاریخ پر بوده از این سکوت ها که توش فقط ظلم رواج داشت ولی ایرانیا پرو تر از این حرفا بودن به قول یه استاد تاریخ: ایران سرزمینیست که مردمانش چند قد و قامت از فرمانروایانش بلندترند.
اما بریم سراغ یک سال سکوت؛ اخرین نوشته من توی ویرگول درباره گیلان ویکند بود،رویدادی که دریچهی امید بزرگی جلوم باز کرد و بعد از 20 سال زندگی و 5 سال کار کردن حد نرمال خواسته من از زندگی بود اما همه ی شوق و ذوقم برای کار کردن،درس خوندن،مستقل شدن و خیلی از اهداف یک جوان در طول یک ماه با خاک یکسان شد، سر حیاتی ترین خواسته های یک ادم معمولی.ما سکوتمون رو شکوندیم و بعد کم کم خودمون شکستیم،روزای سرد و دردناک که با سوختن دلمون گرم میشد.من پارسال با رنگین کمون یاد پنگول میوفتادم با سلطان قلبها یاد عارف و فردین میوفتادم، بابا من اصن طلیسچی گوش نمیدادم چرا باید با صدای بارون اومد و یادم داد،باید تن و بدنم بلرزه؟من فراموش نمیکنم رویایی رو که ازم گرفته شد،روزای سختی که با ترس گذروندم،روزایی که دانشگاه منو ناامید کرد،برخوردی که با هموطنام شد، یک سال افسردگیم و بی انگیزه زنده بودنم و همه ی تیرهایی که بهمون خورد.
خلاصه سال سختی بود خیلی سخت ولی برای همه ی سختیامون برای همه ی دردامون و برای همه ی برای هامون میخوام دعوتتون کنم به امید، همون الماس نایاب که حداقل ما ایرانیا ثابت کردیم آخرین چیزیه که میمیره.
اینجا ایرانه و ایران خواهد ماند زیرا ما بیداریم.