حسین
حسین
خواندن ۲ دقیقه·۴ سال پیش

یک داستان کوتاه

اگر قوه خیال به من اجازه دهد معمولا تا گذشته سفر می کنم ، این سفر بدون هیچ ماشینی انجام می شود . شاید برایتان جالب باشد مگر سفر بدون ماشین یا هر وسیله دیگری شدنی است ؟ آنهم سفری با این همه مسافت زمانی؟ قوه خیال می تواند آدم را به هرکجا که دلش خواست ببرد مثلا من می خواهم به روستای دزک بروم به زادگاه کودکی ام جایی که شلوغ است بچه ها دارند بازی می کنند توپ حالا جلوی پای من است و اگر بیشتر دست دست کنم نمی توانم از فرصت مناسب برای گلزنی استفاده کنم همه به من نگاه می کنند انگار چیزی از آینده نمی گذارد تصمیم درستی بگیرم ذهنم قفل شده به آینده ای که نیامده و مشغول نوشتنم به آینده ای که هیچ وقت نمیتوانستم دقیق بررسی اش کنم فقط با قوه خیال می توانم خودم را در آینده ای ببینم که پشت یک کامپیوتر نشسته ام و دارم می نویسم از گذشته اینجا من یک نویسنده وبلاگم که به خوبی گذشته را یادم می آید

یادم می آید به روزی که مجبور شدم برای اولین بار دعوا کنم آن هم به خاطر یک دختر ! و اینطور شد که مسیر زندگی من عوض شد

کلاس سوم دبستان بودم

عاشق دختر همسایه که اتفاقا از من بزرگتر بود اما ....

یک روز که از مدرسه بر می گشتم و در حال و هوای خودم بودم از دور دیدم که چند پسر یک دختر را دوره کرده اند کمی نزدیکتر که رفتم دیدم دختر کسی نیست جز دختر همسایه حالا موقعیت مناسبی بود که خودی نشان دهم

بادی در گلویم کردم نفسم را آزاد کردم جلو رفتم و با صدای بلند به پسرها گفتم از اینجا دور شوید .......

دیگر چیزی یادم نمی آید فقط یادم می آید که کسی با نگرانی به من می گوید می توانی حرف بزنی؟

همه جا سفید بود و نور چراغ قوه ای به بالای پلک من می خورد آمدم حرف بزنم دوباره به خواب فرو رفتم

وقتی بیدار شدم دیدم همه دور تا دور من نشسته اند و دارند زیر لب چیزی می گویند

تشنه بودم به قدری که داد زدم آب آب آب

انگار خبری خوش به آنها که اطراف من نشسته بودند دادم .. همه همدیگر را بغل گرفته بودند

من یکسال بود که بی هوش بودم و آخرین چیزی که یادم می آمد دختر همسایه بود

داستان خیالی
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید