ویرگول
ورودثبت نام
Hestia
Hestia
خواندن ۱ دقیقه·۳ سال پیش

37

چشم هایم را باز کردم و به دریا خیره شدم. دریایی که تا لحظه ی پیش وجود نداشت. موج ها می غریدند و می خروشیدند و به تن ساحل ضربه میزدند، گویی به ارامش ساحل غبطه میخوردند. به اسمان نگاه کردم، و صدها خورشید دیدم که با ظرافت پشت ابرها جای گرفته بودند. و ابرها، مثل ضربه های قلم موی نقاش، هم واقعی و هم تصنعی مینمودند. و من لباسی به تن داشتم که تا کنون نپوشیده بودم. دست هایم دست های خودم نبودند. پاهایم در اختیار باد بود و کوچکترین احساسم به عمق اقیانوس رسیده بود. به اسمان نگاه کردم و ناگهان ابر و خورشید محو شد، و من زیباترین رنگ ابی تیره، رنگ خاک سرزمینی دور و اشنا را در اسمان دیدم. کلاغی به عظمت پهنه ی صخره ها به من نزدیک شد و وقتی به چشم هایش نگاه کردم، نه رنگ و نه شکل، بلکه احساس را دیدم. کلاغ با بال های گشوده، هماننده مجسمه ای از مرمر سیاه ایستاده بود و ذهن من در پیکر سیاه شب مانندش، ستاره ها و کهکشان ها میساخت. بال های کلاغ من را در اغوش گرفتند و لحظه ای در سکوت مطلق فرو رفتم. چشم هایم نمیدید و احساسی که وجودم را دربرگرفته بود نمیشناختم. باز که به اسمان نگاه کردم، دسته ای کرم شب تاب، به موسیقی موج ها میرقصیدند و راه را برای نهنگی از جنس ابریشم باز میکردند. کلاغ رفته بود و همه چیز چه نزدیک به نظر میرسید. دست دراز کردم و نهنگ را نوازش کردم. نهنگ دور شد و من، روی شن ها ساحل نشستم. اخرین موج مد، رسید و همزمان که ذره ذره به جسمم ازادی میبخشید، من را به عالم بیداری فرستاد.

شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید