<فال های نیک>
<در ابتدا>
روز زیبایی بود. همه ی روزها زیبا بودند. تا اینجا بیشتر از هفت روز داشتیم و باران هنوز اختراع نشده بود. ولی ابرهایی که در اسمان شرق باغ بهشت جمع شده بودند نشان میدادند که اولین طوفان در راه بود. و طوفان بزرگی هم خواهد بود.
فرشته ی دروازه ی شرقی بال هایش را روی سرش گذاشت تا اولین قطره های باران به سرش نخورد.
مودبانه گفت: ببخشید... داشتید چی میگفتید؟
مار گفت: گفتم چقدر هم که موفق بود!
فرشته، که نامش ازیرافیل (اسرافیل) بود گفت: اه، اره.
مار گفت: البته فکرکنم یه مقدار زیاده روی بود. راستش رو بخوای. منظورم اینه که اولین گناهشون بود و این چیزا. نمیدونم دونستن فرق بین خوب و بد چه عیبی داره. (در باور مسیحی ها، ادم و حوا به این خاطر سیب را خوردند تا فرق بین خوب و بد را تشخیص بدهند -م)
ازیرافیل، با لحن کسی که اون هم نمیدونست بدی دونستن فرق خوب و بد چیه و به همین خاطر نگران بود، گفت: حتما بد بوده دیگه... اگرنه پای تو وسط نمیومد.
فقط بهم گفتن پاشو برو و یکم دردسر درست کن. مار که نامش کراولی بود این را گفت. البته در نظر داشت اسمش را عوض کند. به این نتیجه رسیده بود که کراولی بهش نمی امد.
ازیرافیل گفت: اره، ولی تو یه اهریمنی. فکرنکنم اصلا کار خوب ازت بر بیاد. ازم دلگیر نشی ها. بحث ذاتته.
کراولی گفت: ولی باید قبول کنی یکم مسخره بازی بود. درخت به اون بزرگی رو گذاشته اونجا و تابلو زده که: دست نزنینا! زیادم کار هوشمندانه ای نبود. منظورم اینه که چرا درخت رو نذاری بالای یه کوه بلند یا یه راه دور و دراز؟ سوال برات پیش میاد که خدا واقعا چه نقشه ای در سر داره.
ازیرافیل گفت: راستش بهتره که ما حدس و گمان نزنیم. نقشه ی غیر قابل توصیف خدا رو که نمیشه وصف کرد. من همیشه اینو میگم: کار خوب داریم و کار بد. اگه کار بد رو انجام بدی با این که بهت گفته بودن کار خوب رو انجام بدی، مجازات میشی. ختم کلام.
اونها در سکوت خجالت اوری ایستادند و به قطره های باران که اولین گل ها رو میساختند نگاه کردند.
بالاخره کراولی گفت: تو یه شمشیر اتشین نداشتی؟
فرشته گفت: اه... حالت چهره اش برای لحظه ای شبیه گناهکار ها شد و بعد به همان حالت موند.
کراولی گفت: چرا دیگه. داشتی. مثل چی ازش اتیش میزد بیرون.
-خب... راستش...
-اتفاقا خیلی جالب بود به نظرم.
-اره... ولی خب...
-گمش کردی، نه؟
-اوه نه! نه، گمش که نکردم... بیشتر...
-بیشتر چی؟
ازیرافیل نگران به نظر میرسید. با مقداری شک و تردید گفت: اگه حتما باید بدونی، دادمش به کسی.
کراولی خیره بهش نگاه کرد.
فرشته همونطور که دست هاش رو با حواس پرتی مالش میداد گفت: اخه مجبور بودم. بیچاره ها حتما سردشون بود. تازه خانمه هم به همین زودی حامله ست. و حیوون های وحشی هم ممکنه باشن و طوفان هم قراره بیاد. من هم فکرکردم چه عیبی داره؟ بهشون گفتم: ببینید اگه برگردید خدا دعواتون میکنه، ولی شاید به این شمشیر نیاز داشته باشید. بگیریدش... نیازی هم نیست از من تشکر کنید. فقط به نفع خودتون و همه ست که تا شب نشده از اینجا برید.
لبخند نگرانی به کراولی زد.
-بهترین کار همین بود دیگه؟ نه؟
کراولی به طعنه گفت: فکرنکنم تو اصلا کار بد ازت بربیاد.
ازیرافیل لحن کراولی رو تشخیص نداد. گفت: وای خداکنه همینطور باشه. واقعا امیدوارم همینطور باشه. کل بعد از ظهر نگرانش بودم.
اونها مدتی باران رو نگاه کردند.
کراولی گفت: بخش خنده دارش اینه که، منم همش فکرمیکنم نکنه اون جریان سیب کار درستی بود. اهریمن ها اگه کار درست رو انجام بدن خیلی تو دردسر میفتن. به فرشته سقلمه زد: جالب میشه اگه دوتامون اشتباه کرده باشیم،نه؟ خنده دار نیست اگه من کار درست رو انجام داده باشم و تو کار اشتباه رو؟
ازیرافیل گفت: نه راستش.
کراولی به باران خیره شد. خودش را جمع و جور کرد: نه. راست میگی.
پرده های به سیاهی ذغال بالای سر بهشت پهن شدند. رعد و برق میان تپه ها نعره کشید. حیوانات که تازه نام گذاری شده بودند از طوفان پناه گرفتند.
خیلی دورتر، بین درختان خیس جنگل، شیئ روشن و اتشینی برق زد.
قرار بود شب تاریک و طوفانی ای باشد.