ویرگول
ورودثبت نام
Hestia
Hestia
خواندن ۲ دقیقه·۳ سال پیش

ترجمه کتاب فال های نیک بخش پنجم

کرولی با درماندگی گفت: اخه چرا من؟ تو که من رو میشناسی هاستر. میدونی که این تو سبک و سیاق من نیست.

-چرا. خوبشم هست. هم سبکته و هم سیاقته. خودت گفتی زمونه عوض شده.

لیگر گفت: راست میگه. تازه زمونه داره به اخر هم میرسه.

-چرا من؟

هاستر با لحن شیطانی گفت: تو جهنم انگار تو رو خیلی دوست دارن. کسی مثل لیگر حاضره دست راستشم بده تا کار تو رو داشته باشه.

لیگر تایید کرد. حالا یا دست راست خودش یا دست یکی دیگه. با خودش فکرکرد که کلی دست بی صاحاب افتاده رو زمین، و چرا باید دست سالم خودش حروم بشه.

هاستر یه تخته شاسی ظاهر کرد و جویده جویده گفت: اینجا رو امضا کن.

کراولی جیب داخل کتش رو گشت و یه خودکار دراورد. خودکار صیقلی و مات بود و بهش میخورد خیلی خوش دست باشه. لیگر گفت: خودکار خوبیه.

-تازه زیر اب هم مینویسه!

-حالا ببین تو اینده چه خودکارهایی میسازن!

-هرچی میخوان بسازن بهتره زودتر بسازن.

هاستر گفت: نه. با اسم خودت امضا کن. نه ای جی کرولی.

کرولی سر تکون داد و یه امضای کج و معوج روی کاغد کشید. امضا لحظه ای نورانی شد و توی تاریکی برق زد و بعد محو شد.

-حالا باید با این چیکار کنم؟

-دستورها رو به اطلاعت میرسونن. چرا اینقدر نگرانی کرولی؟ لحظه ای که این همه قرن منتظرش بودیم فرا رسیده!

کرولی گفت: اره. ظاهرش مثل وقتی که از ماشین پیاده شد شاد و شنگول نبود. ترس توی چهره ش موج میزد.

-لحظه ی پیروزی جاودانه منتظرمونه!

-جاودانه. درسته.

-و تو هم وسیله ای برای انجام این سرنوشتی!

کرولی زمزمه کرد: اره. وسیله. و طوری سبد رو برداشت که انگار هر لحظه قراره منفجر بشه، که یه جورایی احتمالش کم هم نبود.

-خب... ام... همین؟ من برم دیگه؟ تمومش کنم بره؟ البته منظورم این نیست که "تمومش" کنم.

جمله اخر رو سریع اضافه کرد، چون میترسید هاستر توی گزارشش چیزهای ناجوری بنویسه. و برای تاثیر بیشتر اضافه کرد: خودت که بهتر منو میشناسی.

اهریمن های ارشد جوابش رو ندادن.

-پس من میرم دیگه... بعدا... چیزه، میبینمتون. خیلیم خوب. عالی. چائو (به ایتالیایی یعنی خدانگهدار) و بنتلی در تاریکی دور شد.

لیگر پرسید: چه زری زد؟

هاستر گفت: ایتالیاییه. فکرکنم یعنی غذا.

لیگر که به چراغ های بنتلی زل زده بود گفت: چه چیز عجیبی گفت. بهش اعتماد داری؟

-نه.

-خوبه. دنیای عجیبی میشد اگه اهریمن ها میتونستن به هم اعتماد کنن.

شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید