Hestia
Hestia
خواندن ۳ دقیقه·۳ سال پیش

ترجمه کتاب فال های نیک قسمت سوم

از پدیده های زیادی -جنگ ها، طاعون ها و بازرسی های یهویی- به عنوان نشانه هایی از دست داشتن شیطان در زندگی انسان یاد میشه. ولی از هر دانشجوی اهریمن شناسی که بپرسی، بزرگراه m25 لندن رو یکی از قوی ترین مثال های این قضیه میدونه.

البته اشتباهشون اینجاست که فکرمیکنن این بزرگراه فقط به این خاطر شیطانیه که احساس درموندگی و بدبختی به کسی میده که ازش عبور کنه. ولی در حقیقت تعداد کمی از انسان ها با خبر هستن که از بالا شکل این بزرگراه شبیه "سیگیل اودگرا" هست که در زبان "کشیش های سیاهِ مو" به معنی "درود بر شیطان بزرگ، فاتح دنیاها" ست.

هزاران موتور سواری که هرروز مسیر مارمانند این بزرگراه رو با دود پر میکنن، حکم چرخ عبادت بودایی ها رو دارن (وسیله ای که داخلش دعا قرار داده میشه و چرخونده میشه) رو دارن و امواج شیطانی هرچند کم قدرت رو تا کیلومترها پخش میکنن.

این یکی از بهترین دستاورد های کرولی بود. سال ها طول کشیده بود تا تموم بشه، و برای انجامش سه تا کامپیوتر رو هک کرد، دو بار ورود غیرقانونی انجام داد، یه رشوه ی جزئی داد و و یک شب بارونی که همه امید ها از دست رفته بود، دو ساعت وقت گذاشته بود و علامت های روی زمین رو چند متر-کم ولی موثر- جا به جا کرده بود. وقتی کرولی اولین سی کیلومتر بزرگراه رو ساخته شده دید، حس گرم و دوست داشتنی کاری که به خوبی انجام شده بهش دست داد.و این کار براش یه تقدیر از طرف جهنم به همراه داشت.

در این زمان کرولی داشت با سرعت 110 مایل از جایی نزدیک اسلاو میگذشت. چیز خاصی تو ظاهر کرولی خبر از شیطان بودنش نمیداد. یا حداقل با استاندارد های شیطان قدیمی. نه شاخ داشت و نه بال. اتفاقا داشت به بهترین اهنگ های گروه "کوئین" گوش میداد (ولی از این نباید نتیجه ای گرفت چون هر اهنگی که توی ماشینش جا میموند بعد از یه شب خود به خود تبدیل به نوار بهترین اهنگ های کوئین میشد) هیچ فکر شیطانی ای هم از سرش نمیگذشت. راستش داشت به این فکرمیکرد که موئی و چاندون کی بودن؟ (موئت شاندون اسم یه برند مشروبه که اسمش توی اهنگ کیلر کوئین از کوئین هست)

کرولی موهای تیره و صورت جذاب داشت. و کفش های پوست مار میپوشید. یا حداقل تصور میشه که کفش پوشیده بود. و میتونست کارهای عجیبی با زبونش انجام بده، و هروقت که حواسش پرت میشد ناخوداگاه صدای مار در میاورد.

همچنین زیاد هم پلک نمیزد.

ماشینی که میروند یه بنتلی سیاه 1926 بود. از اول دست یه نفر بود و اون هم کرولی بود. از ماشینش خیلی خوب مراقبت میکرد.

دلیل این که دیر کرده بود این بود که داشت از قرن بیستم لذت کامل رو میبرد. خیلی بهتر از قرن هفدهم بود و هزار برابر بهتر از چهاردهم. یکی از خوبی های زمان به گفته ی کرولی اینه که هرچی که میگذشت از قرن چهاردهم دورتر میشد. لعنتی ترین و خسته کننده ترین قرنی که خدا افریده. قرن بیستم همه چیز بود به جز خسته کننده. درواقع یه دقیقه ای میشد که یه نور ابی رنگ تو اینه ی سمت راننده میدید که یعنی کسی دنبالش بود، که همه چیز رو جالبتر هم میکرد.

نگاهی به ساعتش انداخت، که برای اون غواص پولداری طراحی شده بود که دلش میخواست بدونه وقتی اون پایین زیر ابه، ساعت توی بیست و یک پایتخت دنیا چنده*

*ساعت در اصل برای کرولی طراحی شده بود، این که یه ساعت فقط برای خودت طراحی بشه خیلی گرونه ولی کرولی پولش رو داشت. این ساعت، زمان رو توی بیست تا پایتخت نشون میداد به اضافه ی "یه جای دیگه" که اونجا همیشه یه زمان بود: خیلی دیر.

بنتلی غرش کنان به پیچ جاده رسید و روی دوتا چرخش پیچید و وارد جاده فرعی شد. نور ابی هنوز دنبالش بود. کرولی اهی کشید و یه دستش رو از روی فرمون برداشت و حرکت پیچیده ای با دستش انجام داد.

همونطور که ماشین پلیس به کناره جاده کشیده میشد چراغ چشمک زن ابی خاموش شد، و سرنشینانش تعجب کردن. ولی تعجبشون در مقایسه با وقتی که کاپوت ماشین رو بازکردن تا ببینن چی شده هیچی نبود.

در قبرستان، اهریمن قد بلند هاستر فیلتر سیگاری رو به اهریمن کوتاه تر (که پرسه زن بهتری بود) داد. هاستر گفت: میتونم یه نور ببینم. حرومزاده ی نورانی پیداش شد.


شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید