این داستان «قربانی گوسفند»?
در یک سال خیلی ماضی، داماد بزرگم تصمیم گرفت تا گوسفند قربانی را به کمک من ذبح کند. آخه من تا اون زمان چند گوسفند از بستگان سر بریدم ولی ایشون که خیلی از من بزرگتر بود از این کار ناتوان بود. اون سال، یک گوسفند بزرگ در حدود ۸۰ کیلویی سه برادر و پدر به صورت مشترک، خریدند و در منزل دامادم بود. شب قبل از عید دامادم به من گفت: اگه صبح کمکم کنی من گوسفندمون را قربانی می کنم. گفتم چرا که نه!
بعد از اذان صبح رفتم منزلشون، گوسفند رو آب دادیم و رو به قبله کردیم. چند بار کارد? رو به سوهان کشیدیم و تیزیش رو کنترل کردیم. دعای قربانی را هم با خودم داشتم، قرائت کردم. قوزک حلقوم گوسفند را با دست پیدا کردم و به دامادم نشون دادم. گفتم: زیر این حلقوم را باید ببری.
پای گوسفند نر در دستان من بود. با ذکر بسم الله و الله اکبر! کار گوسفند تمام شد. با تلمبه دستی اونو باد کرده خامش رو جدا کردیم. گفتم بقیه کار با خودت. من باید برم گوسفند بابام رو قربانی کنم. در حین ترک منزل دامادم با پدر ایشون- حاج نبی الله- مواجه شدم. سلام و علیک کردیم. منزل دامادم از حیاط پدرش می گذشت. حاجی برای ذبح گوسفندشان می رفت. گفتم: حاجی کار گوسفند تمام شد. - راست میگی؟
_ البته!
-بارک الله، بارک الله! کی کشته حالا؟ _اصغرآقا.
من رفتم پی کارم.
عصری آبجی سیاره رو که از بازار عید مشهدسرا بر می گشت در منزل پدرم دیدم. گفت: ناهار خورشت قربانی خوشمزه داشتید.
- آره ! مگر شما نداشتید؟ گوسفند شما اندازه یک گوساله بود که!
_ پدر شوهرم بعد از رفتن تو آمد، سر گوسفند را به دامن گرفت و حلقومش را بر رسی کرد. بر سرش زد وگفت: اصغر؛ حرامش کردی، حرامش کردی!
ولی من هرچه حسین گفت، همون کار رو کردم. حاجی سر گوسفند را پیش روحانی محل، حاج سیدجعفر اسماعیل نژاد برد تا نشون بده! اونم تأیید کرد: حرام بریده شد!
یکی از برادر شوهرها: نیت مهمه، ان شاءالله درسته، خیلی باحلقوم فاصله نداره، مگه داریم؟ مگه میشه؟ روز قربانی و بدون کباب!
تا مشخص شدن حکم شرعی توسط حاجی، تقسیم کردن گوشت ها انجام گرفت و هرکسی سهمش را خانه برد. ما هم گوشت رو دور نریختیم ولی پخت هم نکردیم!
از اون موقع تا حالا در نزد فامیل مثل شده که گوسفند دارین بدهید اصغر آقا بکشه! اونم میگه ملای من حسین بوده.
نمی دونم دستش لرزید، سر گوسفند تکون خورد، ...??
بالأخره مواظب باشید....