حسین حمیدیا | Hossein Hamidia
حسین حمیدیا | Hossein Hamidia
خواندن ۹ دقیقه·۱ سال پیش

سرنوشت یک رویا؛ مامور بیمه چنارهای ولیعصر

فقط باید یک عاشق دلباخته باشی تا دستت بیاید این خیابان چقدر بی نظیر است!
فقط باید یک عاشق دلباخته باشی تا دستت بیاید این خیابان چقدر بی نظیر است!

پاییز که از راه می رسید، یا حتا وسط تابستان‌هایی که از فرط گرمی هوا بی هدف فقط دنبال یک سایه ای بودم، چیزی که می توانست حالم را خوب کند، انگار فقط خنکای آن یک تکه از ولی عصر بود که به پارک ساعی می رسید. آن خنکی بی مانندی که مسببش جنگل انبوهی بود، وسط شهرْ دهن باز کرده! و آدم را که توی خودش می کشید، غرق می شدی توی وهم خیال انگیزی که سراسر آسایش بود. انگار هیچ کس نمی توانست آن خوبی بی بدیل را از آدم بگیرد. پاییزهای زیادی را وسط آن تکه از تهران سر کردم، جوری که کلاغ‌های ساعی گاهی فکر می کردند من هم تکه ای از وسایل این جنگل انبوهم. مثل گربه‌ها، مثل گنجشک‌ها و مثل موش‌هایش.

من زیاد می شد که یکهو وسط کار، بعد از کار یا حتی قبل از شروع کار، سر و کله ام توی این جنگل پیدا می شد. حداقلش این بود که می نشستم روی یکی از صندلی های کنار خیابانش. گاهی سیگاری می گیراندم. گاهی اگر با دوچرخه بودم کمی آب می خوردم و شب‌های پاییز که پیاده از ونک تا سر فاطمی را گز می کردم هم که محال بود نروم و توی سیاهی آن جنگل خاموش غرق نشوم. مثل مادری بغلت می کرد و می گفت برایم بگو که روزت چطور بوده و من، انگار فقط می توانستم آه بکشم. غم بی پایانی بود که هیچ وقت جز با آه چاره نمی شد.

قبل از اینکه به پارک برسی، چه از ونک بیایی چه از ولیعصر، انبوه چنارها جلوی راهت را می گیرند. یک لشکر همگی به صف شده، بی ترتیب قد ایستاده اند. آن وسط‌ها چند تایی هم هستند که شکسته بسته اند و دیگر عمرشان یاری نکرده که زنده باشند و فقط شده اند بوم نقاشی یا سنگ حکاکی هنرمندی چیزی. روی تنه خیلی هایشان، اگر دقیق نگاه کنی، عشق‌های چهل پنجاه ساله را می بینی که جا خوش کرده اند. بی آنکه بدانند صاحبانشان سالهاست زیر خاک خفته اند. یک بار حتی روی تنه یکی از آن پیرها، کمی بالاتر از تخت طاووس، پوست در هم کشیده شده ای از گذر سالیان دیدم که عدد ۱۳۲۷ را روی خودش داشت. با قلبی که انگار می خواست به عشق کسی اقرار کند. اما نشده بود. شاید بخت یاری نکرده بود و به هم نرسیده بودند یا شاید آنطور که من هستم، کله شقی آدم‌ها نگذاشته که عشقی شکل بگیرد و فقط رد تاریخش روی بدن یک چناری که احتمالن آن سالها جوان بوده نقش بسته.

به خودم می گویم حتما از فردای آن روز درخت‌های کناری به این یکی گفته اند که چه خالکوبی قشنگی داری! شاید حتا دلشان خواسته که آقای خالکوب یا چه می دانم شاید هم خانم خالکوب بیاید و روی تنه آنها هم قلبی بکشد و تاریخی بزند یا شاید حرف اول اسم این و آن! دلباخته و دلداده! اما نشده... شاید هم فقط رازی بوده که هیچ وقت فاش نشده و کسی نفهمیده! آدم از کجا بداند که در دل این همه آدم چه گذشته؟

من، خودم، اولین بارها توی همان ولیعصر بود که عاشق شدم. دل باختم به قهوه ای چشمهایی که دوست داشت از تجریش تا راه آهن را پیاده گز کنیم اما آنقدر نا نداشت که بتواند تمام راه را تاب بیاورد و وسط‌های راه، رسیده و نرسیده به ولیعصر خسته می‌شد و دست از تلاش می کشید. قرار همیشگیمان توی همان پارک ساعی بود. من آن روزها یک جایی اوایل خیابان بهشتی کار می کردم. بعد از کار می آمدم آنجا. قرارمان توی آن گوشه سمت چپ بود که یکی دو اتاق مخصوص کارکنان هم آنجا بودند. و چند میز و چند صندلی. ساعتها می نشستیم و فقط سرش را روی شانه ام می گذاشت. انگار دو چنار به هم تکیه داده باشند. دو چنار با ماکزیمم قد ۱۶۰ هفتاد سانتیمتر. از همانها که می خواهند سالها عمر کنند و بچه بیاورند و دور و برشان شلوغ باشد. حتی مثل همه دلباخته ها اسم بچه هایمان را هم کم کم داشتیم انتخاب می کردیم.

بعد که خوب رویا می بافتیم، سرخوش و دلخوش نم نمک تا چهارراه ولیعصر می آمدیم و‌ آنجا، او به غرب می رفت و من،‌ به شرق. من کمی بیشتر پیاده می رفتم. دلم می خواست توی هوای آن چنارها، حالا که خودش نیست، بوی عطرش را که روی پیراهنم مانده نفس بکشم و شاید بتوانم دور از چشم آدمهای متمدن، برای خودم چنار جوانی گیر بیاورم و رویش یک قلب حک کنم و ۱۳۸۹! اما هیچ وقت هیچ وقت هیچ وقت دستم به خنجری نرفت تا بلکه بتوانم آن تاریخ و آن روزها را روی درختی مادام العمر کنم. می ترسیدم از گفتن رازم حتا به چنارهای ولیعصر. حتی به کلاغ های ساعی. ما، همیشه آنچه در دلمان بود را پنهان کردیم. چون شاید گفتنش از عمری می کاست. شاید دلی را نگران می کرد و شاید اشکی به چشمی می آورد... اشکی که هر قطره اش می توانست از سالهای عمر آدم ها کم کند!

حالا سالها از آن خاطره ها گذشته. من حالا دو سالیست که حتی نتوانسته ام توی آن خیابان قدم بزنم. توبره زندگیم افتاده به کشوری دیگر و حقیقتش را بخواهید سنگین تر از چیزیست که بتوانم آن را به دوش بکشم. اما خاطره ها که قرار نیست دست از سرمان بردارند. خوابها که قرار نیست راحتمان بگذارند و شمعِ یادها که قرار نیست خاموش بشود. این طور می شود که آدم شب که چشم هایش را می بندد، پرت می شود یک گوشه ای از سال ۱۳۲۷ و می شود مامور بیمه کردن چنارهای ولیعصر. به دستور نمی دانم کدام منصب دار یا شهردار یا بلدیه چی، مقرر شده که از پایین خیابان ولیعصر شروع کند. از همان دم میدانی که حالا شده راه آهن و دوسیه ای برای تک تک چنارهای ولیعصر تشکیل بدهد. شامل نام و نام خانوادگی و عمر و نشانه های ظاهری. از بیماری هایشان بنویسد و ببیند روی پوستشان چه چیزهایی به یادگار مانده. بعد از جیب کت قدیمی دوختش یک گوشی تلفن همراه هم در بیاورد و از تک تک آن نشانه ها عکس بگیرد.

گاهی با خودم می گویم چطور شد که از آن همه نشانه که روی چنارها دیدی عکسی نگرفتی. بعدتر یاد این جمله معروف از خودم می افتم که « بعضی از لذتها را باید فقط برای خودت نگه داری و نباید با کس دیگری شریک شوی... حتی به عکس یا تعریف یا ذکر خاطره!» این طور است که شبها، توی ثبت دوسیه تک تک چنارها، دنبال آن چناری می گردم که همین امسال که سال ۱۳۲۷ است تنش زخمی شده و قلبی و تاریخی روی آن نقش بسته. باید این نشانه های ظاهری را ذکر کنم. باید گزارش بدهم که بعدها، اگر کسی دنبال نشانی، عکسی چیزی از آن قلب و تاریخ گشت، چیزی توی مشتم باشد. اما درخت گم شده! انگار دیگر نیست. انگار یکی شروع کرده از این طرف که من ثبت می کنم، از آن طرف تک تک درخت ها را دارد می بُرَد و با خودش می برد.

ساختمان های بلند را می بینم توی کابوس هایم که با چنارها سر جنگ و دعوا دارند. می بینم که خشکشان می کنند و می بینم که صدای چنارها حتی به گوش کلاغ ها هم نمی رسد. شاید هنوز کلاغ ها به شهر نیامده اند. اما تهران که همیشه پر از کلاغ بوده؟‌ شاید توی کابوس من کلاغ ها مدتیست که از تهران رفته اند وگرنه حداقل کلاغ ها باید صدای چنارها را بشنوند. شاید کلاغ ها هم از این حجم از غیب شدن چنارها ترسیده اند و کوچ کرده اند به شهری؛ جای دیگری که چنارهایش بعد این همه سال، همینطور از دست نروند... حتی کلاغ ها هم توبره شان را به شهر دیگری افکنده اند...

چند روز پیش، صبح که از خواب بیدار شدم، خبر قطع درختان سعد آباد را دیدم. حالا، بعد از ولیعصر انگار رسیده ایم به سعدآباد... به دوستی که توی یک شرکت بیمه کار می کند زنگ زدم و گفتم کاش می شد شما که دستتان به جایی می رسد، برای بیمه این درخت ها کاری بکنید. گفتم که من شبها چه خوابهای آشفته ای می بینم و گفتم که حقیقتش را بخواهی، توی این خیابان، لابلای همین درختها، هزارها نفر از ما آدمها دل باخته ایم و اشک ریخته ایم و حتی شاید خدا را به برگ های همین چنارها قسم داده باشیم که ما را به عشقمان برساند.

گفتم صواب نیست که حالا، کار ندارم به عشقمان رسیده ایم یا نه!، فراموش کنیم آن همه خاطره را. گفتم که این درختها برای ما مثل نوارهای ضبط صوتی هستند که از کنارشان که می گذری،‌ هر کدام خاطره های زیادی تعریف می کنند. انگار این درخت ها میراث جاودان تهرانند. گفتم باور کن توی خواب خودم دفتر و دستک آورده بودم و داشتم مشخصات تک تکشان را می نوشتم. نه یک شب که شاید حالا یک سال است که هر شب خوابشان را می بینم. خواستم که کمک کند ببیند آیا راهی هست که این درخت ها را بیمه کنیم؟‌ انگار می خواستم خودم از این سرگردانی رها شوم. انگار می خواستم سرنوشت آن همه عشق نافرجام و با فرجام را به جایی گره بزنم که می داند چطور باید از آن چیزها که داریم محافظت کند.

حالا، اسمش را بگذاریم #بیمه_چنارهای_ولیعصر یا هرچیز دیگری، گرچه از وقتش خیلی گذشته... اما انگار یکی از راه ها برای جلوگیری از غیب شدن و خشک شدن بقیه چنارهای ولیعصر همین بیمه است. همین جوری که یک نفر راه بیفتد از پایین به بالا و یک نفر هم از بالا به پایین و درخت ها را بگردند و وارسی کنند و از هرآنچه که دارند بنویسند. به خاطره هایشان گوش دهند و گاهی گوشه ای از آن خاطره ها را هم ثبت کنند.

داشتم با خودم فکر می کردم چقدر چیزهای زیادی هستند که باید بیمه شوند. بیا! چنارهای ولیعصر هم! کنار آن همه آدم که توی این شهر دارند جانشان را سر چیزی که هستند می گذارند، حالا برای چنارهایمان هم باید به فکر باشیم.

با خودم گفتم آنکه عاشق است حتی به جان چنارهای ولیعصر هم فکر می کند و شبها خواب بیمه کردنشان را می بیند. انگار همانقدر که احساس ها و آدمها توی به وجود آمدن آن عشق سهم داشته اند، آن چنارها هم سهیم بوده اند. اما آنکه به کسی دل نباخته، حتی توی خوابهایمان هم از جهتی مخالف جهت ما، چنارها را خشک می کند و می سپاردشان به دست تبر...



(منبع عکس: توسط National Archive - https://www.pinterest.es/pin/810718370394456977/، مالکیت عمومی، https://commons.wikimedia.org/w/index.php?curid=88691891)


#بسپرش_به_ازکی



خیابان ولیعصربسپرش_به_ازکی
زمان گذشته بود.باید می‌رفتم تا به آخرین اتوبوسی که به سمت شهر راهی می‌شد برسم.ناگهان یادم آمد سال‌هاست به شهر مهاجرت کرده‌ام، بی‌آنکه برگشته باشم...داستان من از همینجا شروع شد.
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید