پدر من توی زندگیش همیشه آدم غمگینی بوده. این را حالا که شصت و پنج سالش شده و گاهی بدون سرکشی پای حرفهایش مینشینم فهمیدهام. قبلترها، آبمان زیاد توی یک جو نمیرفت. کم پیش میآمد که بتوانیم ورای دلایل با هم حرف بزنیم.
پدرم جوانتر که بود، شوخی و خنده زیاد داشت.همیشه لبش به خنده باز بود. گاهی هم شوخیهایی میکرد که خوب نبود. اما همهاش وقتهایی بود که در جمع فامیل بودیم. وقتی خودمان بودیم آدم جدیای بود. حداقل با ما بچهها جدی بود.
با مادرم ابراز محبت جالبی داشتند. رسما آزار بود اما محبت بود. تنگ میگرفتش و با همین تنگ در آغوش گرفتن و قربان و جان رفتن محبت میکرد. شکل دیگری جلوی ما عیان نمیشد.حالا توی پشت زدن و جمله محبت آمیز گفتن هم بود. اما به سبک خودش بود. خیلی وقتها هم یک طرفه بود. کلمات محبت آمیز هیجانی هم بود. همهاش کلمه بود و بقیهاش پنهان ز دیده مابود. ما را هم به همین شکل مشمول محبت میکرد
پدر و مادرم اختلافها و دعواهایشان را جلوی ما عیان نمیکردند. من بسیار دیده بودم که بچههای فامیل از دعوای پدر و مادرشان گریه میکردند و میترسیدند مثلا پدرشان مادرشان را حین پرت کردن وسایل به کشتن بدهد. اما ما فقط صلح و دوستیشان را میدیدیم.این طور بود که ما طور دیگری یاد نگرفتیم خودمان را ابراز کنیم. یعنی اصلا یاد نگرفتیم خودمان را ابراز کنیم. انگار ابراز مال خلوت بود. گاهی هم طلایی میخرید اما بیشتر پسانداز بود برای مادر تا موقع گرفتاری تقدیمش کند و او خرج زندگیمان کند.چارهای نبود. زندگی ۶نفره سخت میگذشت. نهایتا ما کمی پیشرفتهتر شدیم.گاهی گلی یا هدیهای. حالا چند باری هم برای مادر، تا وقتی که زنده بود.
فکر میکردیم پدر همین شوخیهای توی فامیل ومزاحهایی که با مادر میکند و جدیت توام با محبت است. بقیهاش هم که سرش گرم کار بود و نهایتا اگر سفری هم بود، ۵شنبه جمعهای بود.چون مغازه را نمیشد بست. گاه هم که میآمد کِیف ما بچههایش را بکند آنقدر در ابراز خودش ناشی بود که اشکمان در میآمد. یا آنقدر میچلاند که دردمان میگرفت یا گاز بود که دردناک بود و یا ذوقمان را میکرد که همراه میشد با خنده تخریبی. فکر میکردی داری مسخره میشوی. حداقل برای من کودک اینطور نمود داشت و تا همین چند وقت پیش هم همین بود.
حتی اینکه ابراز کند به ما افتخار میکند هم برایش کلامی نبود. نوعی غره شدن بود و حسی هم که به ما میآموخت حس غروری بود که زیرِ خاکی بودن پنهان بود. فکر میکردی قصد دارد حفظت کند، نگذارد بروی. اما اصلش این بود که بگوید "مایه افتخارم هستی و بیا زیر پروبالم"
من ۲۵سال از این حس فرار کردم.برای من یک توتالیتریسم اصولگرایانه بود. واقعا هیچ وقت نگرفتم که مایه افتخارش هستم. فکر میکردم دوست دارد من هم مثل خودش برای والدینش، عصای دستش باشم و تر و خشکش کنم. حال آنکه میخواست محبتش را نشان بدهد و نمیتوانست. یعنی من نمیفهمیدم.
حقیقتش را بخواهید، من از شواهد و قرائن همه اینها را فهمیدهام.حتی همین غمگین بودنش علیرغم شاد و شوخ بودنش در جمعهای خانوادگی را. آخر من هم توی جمع آدم شادی هستم.حداقل نمودم شاد و سرزنده است. اما آن زیرها یک غمی هست که همه دنیا را سیاه کرده و چون شب است، کسی آن را نمیبیند.
کلا داستان اینطوریست که ما راجع به خودمان کم حرف میزنیم. اگر از حالمان بپرسید همیشه خوبیم، چکار میکنی؟ میگذرانیم، کجایی؟ زیر سایه شما و بچهها چطورند؟ دستبوسند. مادر هم همین طور بود. اگر میگفتی فلانی چه گفت؟ نهایتش میگفت سلام رساند! تازه من نسخه پیشرفته پدر هستم و گه گداری حرفی میزنم؛ شرح حالی مینویسم یا معاشرتی میکنم.گرچه پدرهم خوش معاشرت است.
همین که دارید اینها را میخوانید یعنی خیلی هم حرافم. اما من هم بر همان سیاق پدرم. حالا چندباریست که وقتی به خانهاش میروم زبان باز میکند و حرفی از قدیمها میزند. بیشتر از زندگیش با پدرومادرش، رسم و رسومات و رفتار این و آن. ما هنوز هم از خودمان حرف نمیزنیم یا کم حرف میزنیم. راجع به روابطمان که هیچ! راجع به اتفاقات که اصلا! احساس؟ حرفش را هم نزن.
خب، بسیار شده که خواستهام بروم بگویم مثلا باباجان آن روز که پشت قرآن برای خودم شجره نامچه طور نوشته بودم که پسرت هستم و این قرآن که متعلق به من است [ و نبود] بعد من برسد به پسر ارشدم و آمدی و آنقدر خواندی و خندیدی که رفتم همهاش را با اشک لاک گرفتم و از تو منزجر شدم، چرا؟ اما آخرش به خودم گفتهام که چه؟ یعنی نه اینکه نخواستهام حرف بزنم. اینکه بیایم احساسم را بگویم، از سختترین کارها بوده.
آن روز که این اتفاق افتاد، فکر کردم دارد مسخرهام میکند. تحقیر شدم و بند گسستم که دیگر پدرم نباشد و مگر چند سالم بود؟ ۱۳ سال! برابر همان تعداد خردهی یاران امام عصر که توی قنوت دعایش را میخواندم که جزوشان باشم و قدر مسلم که نیستم. از همان روز زمین بینمان گسست...
حتی نیت کردم دیگر بچهدار هم نشوم و زن و زندگی نگیرم [تابحالش که شده] و بروم سی خودم؛ آنجا که آنقدر بزرگ بشوم و آنقدر تایید بگیرم که دیگر کسی به من نخندد. من فقط وصل و تاییدش را خواسته بودم و نشده بود که بگیرمش. شکایت ماندگار هم این بود که من به هیچ جای زندگیش نیستم. و این انگار یکباره اتفاق افتاده بود. یک باره ای که ۲۵سال طول کشیده بود...
حالا بعد ۲۵ سال فهمیدهام که بیچاره داشته کیفم را میکرده و دلش خوش بوده که "عجب پسری بزرگ کردهام!" سلف خلفم است و حفظ خاندان میکند و هزار فکر قشنگ دیگری که هر پدری برای پسرش دارد. حالا کِی؟ وقتی من۱۳سالم بوده. بعد، ازبخت بد، صبح که ازخواب برخواسته،حسین دیگری دیده و دنیاروی سرش خراب شده.
مطمئنم که همه چیز را همان خنده تخریبی خراب کرده. این است که میگویم پدرم آدم غمگینی بوده؛ تا خواسته خوشحالیش را نشان بدهد، خنده ناشی از احساس شعفش که سالها محبوسش کرده بوده بالا زده و من جور دیگری برداشت کردهام. انگار محبوس باشی و ناگهان وسط بهشت آزادت کنند. احساسات پدرم آن روز آزاد شده بود.
حالا نه اینکه فکر کنید اینها را نشسته برایم تعریف کرده و من هم بغلش کردهام. نه! ما همین حالایش هم ۱۰۰۰ کیلومتر از هم فاصله داریم و ته حرف زدنمان همان حال و احوال ده روز یکبار است. این اوخر هر روز برایش چیزی هم از شجریان و ناظری میفرستم. بماند که اشکم هم درمیآید تا آپلود شود.
یک بار هم ساعت ۱۲ شب بعد از شعری از مولانا که برایش واتس اپ کرده بودم، برایش زدم که "سلام باباجان دلم براتون تنگ شده" دقت کنید که براتون و نه برات. ما همیشه همین قدر شق و رق و عصا قورت داده بودیم. همان وقت زنگ زد.حرف زدیم و تعارف و خوبم و هوا هم خوب است و من هم دلم تنگ شده و خداحافظ. یعنی حتی اینجا هم نتوانستیم احساساتمان را رها کنیم و قربان و جان هم برویم و دلی سبک کنیم. بعد هم اشکم درآمد که چرا اینقدر توی لحنش سرافکندگیست. دلم مچاله شد برایش. آخر حالا تنها کس زندگیم است.
حالا هرروز وقتی خودم را جایی ابراز نمیکنم، به یادش میافتم. او هم نسخه پیشرفته پدربزرگ بوده. او هم حتما شبهایی برای پدرش گریسته و افسوس خورده که چرا نشده حرف بزنند. چرا نشده بگوید که چقدر دوستش دارد و چرا وقتی که پدربزرگ میتوانسته حرف بزند و غم دلش را با او بگوید، جایی نبوده که دوتایی بنشینند و یک دل سیر حرف بزنند.
اوهم حتما بارها دلش خواسته از چیزهایی بگوید که دلش را شکسته یا حالش را بد کرده و نتوانسته. آخر بین ما پسرها با پدرمان هم یک رابطه پدر و پسریست که حرمت آن هم نباید شکسته شود، از همان جنس براتون! یا شما! گرچه منِ چپ دست هزاربار از خط بیرون زدهام.حالا بفرض که همه این از خط بیرون زدنها و چارچوب شکستنهاهم عملی بوده و هیچ وقت حرفش را نزدهایم! بعضی چیزها حتی حرفش هم قباحت دارد.
درد اینجاست که ما نسخههای پیشرفته، هیچ وقت پدرمان را قبول نداشتهایم. همه مان فکر کردهایم او را چه به این حرفها. یا ته تهاش گفتهایم جلوی بابا نگوییم عصبانی میشود، برای قلبش بد است [واضحتر بگویم:آبرویمان را میبرد]
از این خاطرهها زیاد دارم و میدانم که اگر بخواهم همهاش را بنویسم، نه دردی را دوا میکند و نه قرار است پدرم چیزی از آنچه که دلم میخواهد بگویم بداند. تنها این را دارد که تصمیم گرفتهام بروم و یک روزی همه اینها را برایش تعریف کنم. حالا کی؟ باید تبدیلش کنم به یک نتیجه مشخص قابل اندازهگیری. مثلا بگویم تا هفته بعد، تا سال بعد یا چه میدانم؟ یک راهش هم آن است که بگذارم این خاطرهها خاطره بماند و رهایش کنم. چیزی نگویم و فقط، از این به بعد، با پدرم روان باشم و رو. هروقت بغضم گرفت گریه کنم و هروقت لازم بود کنارش باشم و هروقت که دلش تنگ شد، بگوید که بله! دلم تنگ شده و بیا یزد تا ببینمت.
اما آنچه که غمم را دوچندان میکند، اینها نیست. آن چیز غمناک، دیدن اثر این همه دور بودن و نفهمیدنِ هم توی این سالهاست. اینکه چقدر دنیا میتوانست بدون این قضاوتها راحتتر باشد. گمان میکنم، بخشی از غم پدر هم از همین باشد. میبینید؟ حتی اینجا هم فقط حدس و گمان است و خبری از حرف زدن نیست. این همان معمای حل نشده مادام العمر خاندان ماست که من، هنوز مرددم چطور حلش کنم.
چند وقت پیش با دوستی حرف میزدم راجع به پوچ بودن هستی و اینکه روزگاری [و شاید حالا هم] فکر میکردیم این همه پوچی را چه کنیم و به این نتیجه رسیدیم که گرچه پوچ است، اما زندگی کنیم. همان به راه بادیه رفتن به از نشستن باطل خودمان بود انگار. بعد، وقتی که آن دوست رفت، دیدم که اگر دید امروزم را آن روز داشتم، قرار بود به چه بادیه زیبایی برسم. با این حال، میدانم که انسان بدون درد، زندگی بایستهای ندارد و شاید اصولا انسان نباشد... حالا کسی باید بیاید و این معما را برای ما حل کند.