حسین حمیدیا | Hossein Hamidia
حسین حمیدیا | Hossein Hamidia
خواندن ۳ دقیقه·۵ سال پیش

روایت آنکه به آیین از راه بشد

آیه 72 سوره احزاب
آیه 72 سوره احزاب


آدمی از هر چیز بخصوصی که چند بار تکرار شود، برای خودش آیینی می‌سازد. انگار اگر این آیین‌ها، و اگر بخواهم ساده‌تر بگویم عادت‌ها نباشند، آدم دیگر آدم نیست.

همین خود من، از یک سیگار کشیدن ساده که در نگاه اول، فکر می‌کنی از سر عادت است، برای خودم یک آیین ساخته‌ام: هرشب تا آخرین نخ سیگارم را روی تخت خواب نکشم و این کار را با یک توییت اعلام عمومی نکنم، خوابم نمی‌برد.

اصلا همین‌هاست که آدم را عادی می‌کند. اینکه بتواند از هرچه با خودش او را می‌برد، آیین و مناسکی بسازد و فرمانش را بدهد دست آن تا او را به چیزی برساند و اگر یک شب این چیز نباشد، انگار اشکالی وجود دارد.

مثلا من امشب که سیگارم توی کافه تمام شده، دیگر خوابم نمی‌برد. انگار چون آن آیین به جا نیامده، اینجا اشکالی به وجود آمده که نمی‌گذارد زندگی بر مدار سابق بچرخد.

همین خود این به چیزی رسیدن، برای ما الهام‌بخش است. گمان می‌کنیم اگر به آنچه که دنبالش هستیم برسیم، به آدم متفاوتی تبدیل می‌شویم که دیگر مثل بقیه نیست و البته که سخت در اشتباهیم. مثلا حالا سیگار کشیدن آخر شب من، بین دوستانم تبدیل به یک ژانر شده و یکیشان –مرتضی را می‌گویم- همین امشب می‌گفت اگر صبح توییت سیگار آخر شبت را نخوانم، دل‌نگرانت می‌شوم. این یعنی من برای بعضی‌ها آدم متفاوتی شده‌ام.

آدم‌ها، انگار به دنیا آمده‌اند که عادی باشند. همۀ ما، عادی به دنیا می‌آییم، عادی زندگی می‌کنیم و عادی زندگیمان تمام می‌شود. می خواهم بگویم این عادی بودن چیز بدی نیست. اما شاید چیزی نباشد که من بخواهم.

اصل قضیه این است که این مناسک، این آیین‌ها و این عادت‌ها، اگر آن‌طور باشند که ما را با خودشان ببرند، ما را همان انسان عادی که هستیم نگه می‌دارند. اصل این است که ما بر آن‌ها فرمان برانیم و اختیار آن‌ها به دست ما باشد.

ببین انسان گیر چه چیزهاییست! سر همین سیگار آخر شب، برای همین خوابی که هرشب باید برای رسیدن به آن تقلا کنم، سر همین ترک چیزی که بوده و حالا نیست و خودم را به خاطر نبودنش محق می‌دانم، آرامش خودم را خراب کرده‌ام و کاری را که می‌شد بی‌واهمه از چیزی انجام دهم، تبدیل کرده ام چیزی که وجودم را از زندگی خالی کرده و ترس‌هایم را جلوی چشمم نشانده که نکند امشب خوابت نبرد؟

این کلاف سردرگم، چیزی است که این چند روزه ذهن مرا بسیار به خود مشغول کرده. می‌بینم که من، جاهای زیادی اسیر این بودن‌های بی‌دغدغه شده‌ام و گذاشته‌ام مرا با خودشان ببرند به آنجا که خودشان می‌خواهند. ساده بگویم؛ هرکجا که به رفتارم آگاه نبوده‌ام، شده‌ام انسانی که تحت اختیار خودش نیست و مثل همیشۀ زندگیش داشته می‌رفته تا به چیزی برسد.

حالا همین من، می‌خواهم بروم و دنیا را دگرگون کنم. دنیایی که از کودکیم آشفته بوده. آشفتگی‌ای که از خودم بوده و من، آن را فقط خارج از خودم دیده‌ام.

فکر کنم من هم دچار همان جهل پدر اساطیریمان شده‌ام...

پ.ن: هرچه که در این روایت خواندید، بینشی بوده که از همراهی جمعی از انسان‌های در پی رشد به دست آورده‌ام و هیچ مفهومی از آن از خودم نیست. من فقط جمله‌ها را ساخته‌ام. امید که به این کار بیایم و امید که به این روش، من هم از آنان بشوم.

تحولعادتعادی بودنفوق العادگیروایت
زمان گذشته بود.باید می‌رفتم تا به آخرین اتوبوسی که به سمت شهر راهی می‌شد برسم.ناگهان یادم آمد سال‌هاست به شهر مهاجرت کرده‌ام، بی‌آنکه برگشته باشم...داستان من از همینجا شروع شد.
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید