رفیقم یک ویدئو برایم فرستاد از یک پرنده که چند تکه چوب خشک از بدنش آویزان بود. یعنی، توی تامبنیلی که از ویدئو میدیدید، این پرنده با یک جفت پا و چند چوب خشک آویزان دیده میشد. آدم اهل ویدئو دیدنی نیستم. فقط چیزهایی که خیلی مهم باشد. از همین چس کن خود را به برق زدنها که هرچیزی را نمیبینم و نفرستید.
خسته بودم. زدم دانلود شد و دیدم. پرنده، از همینها بود که ما شهریها هیچ وقت ندیدهایم. پاهای بلندی داشت و البته پاهایش مثل چوب خشک بود. بعد، از بدنش چیزهایی زده بود بیرون. کلا بیست ثانیه بود. چند قدم رفت. ناگهان پاهایش را خم کرد و انگار پای آن چوبها رسیدند به زمین و وقتی که پرنده پاهایش را صاف کرد، پنج شش جوجۀ قد و نیم قد از لای پرهایش سر برآورده بودند.
اصلا فکرش را نمیکردی که ممکن است چنین چیزی باشد. حداقل من به عقل شهریم نرسیده بود و شاید اگر آدمی اهل شهرهای شمالی یا شهرهای حاشیۀ زاگرس دیده بود، میفهمید که داستان از چه قرار است. [همینجا برایتان بگویم که جنگلهای زاگرس در آتش سوخت و البته به صرفه نبود که با هواپیمای آب پاش خاموشش کنند و حالا، همان هواپیما، توی ماموریت ترکیه است!]
نفسم گرفت. این را وقتی فرستاده بود که حرف از رفتن زده بودیم. [سر همین طرح خیانت و صیانت که این روزها باب شده!] ما، یک گروهی داریم که دست جمعی مینشینیم غیبت میکنیم. یک توییتی، اسکرین شاتی، چیزی را میگذاریم وسط و بعد شروع میکنیم راجع به آن آدم یا راجع به آن موضعی که فلان آدمها گرفتهاند حرف میزنیم. این هم، بعد از یکی از همین بحثها راجع به رفتن و ماندن سر برآورده بود و البته توی این گروه ما، آنها که میخواهند بروند، از انگشتهای یک دستی که فقط دو سه انگشت داشته باشد کمترند! مثل پای همان جوجهها که مثل یک تکه چوب خشک سه شاخه از بدن مادرشان زده بود بیرون.
من یاد تمام این سالهایمان افتادم. یاد آن روزهایی که باید میرفتیم و نرفتیم. یعنی نتوانستیم برویم. کسی نبود که ما را بگذارد لای پروبالش و ببرد آن طرف مرز، پیادهمان کند و بگوید به امان خدا...
این بار اما شده بود. همان روزی که شنیدم شورای نگهبان نگذاشته کسی از فیلترش رد شود، با خودم عهد کردم که زیاد اینجا نمانم. عهد کردم که بروم! کجا؟ هرجایی که بشود نفس کشید و دیگری برایت باید و نباید نکند!
به همه چیزش فکر کرده بودم. به پدرم. به اینکه پسر بزرگش هستم. به اینکه خودش را پاسوز پدرش کرده بود و حالا، من حتی نگذاشته بودم یک دقیقه فتیلهام برای او بسوزد. همان مهاجرت اولم از یزد به تهران هم سخت بود. واقعا رهایشان کردم. گذاشتمشان و آمدم. در بدترین شرایطی که میشد.
حالا، دوباره انگار باید ترکش کنم. مثل همان سیزده سال پیش،بخودم گفتم یک روزی میرسد که مادر بچهای که در رحم دارد را روی زمین میگذارد و میرود. عاقبت قرار بوده که از ترس، آنها بروند و تو نیامده، رفتنی شوی. حالا، چه عیبی دارد که چند سال زودتر، تو بروی و آنها بمانند؟ بعد، آدمی درونم فریاد زده که برای پریدن، جدای از اینکه باید پرواز بلد باشی، باید سنگدل هم باشی. باید بتوانی بروی. وگرنه مثل مرغ، شام عروسی و عزا میشوی و ته تهش، جوجه کبابت خوشمزهتر از چلومرغت میشود.
اینها همه مزخرفات ذهن است... باید ریختش دور! زندگی، موفق شدن و نشدن نیست! عقاب بودن و مرغ اهلی بودن هم...زندگی همین است که باشی و چیزی که دوست داری بشوی. نه چیزی که دیگری خواسته! اگر تابحال زندگی کردهام، شاید فقط برای همین بوده!
با خودم درگیرم! مغزم دارد سوت میکشد. بین ماندن و رفتن، من رفتن را انتخاب کردهام. سخت است. اما نشدنی نیست. حس میکنم اگر نروم، راهی که حالا سی و هشت نه سال است شروع کردهام بی نتیجه میماند. اما خببب! رفتن هم دل شیر میخواهد!
چند شب پیش، بیخوابی زد به سرم و داشتم روی تخت، با چشمهای بسته، توی دفتری که دارم، توصیف کوچۀ بچگیهایم را مینوشتم. [بلکه خوابم ببرد]. خیابان دانشگاه، خیابان تندگویان، کوچه فرساد 11. از سر کوچه شروع کردم. تا ته کوچه. اسمها و فامیلها، صاحبان خانهها، چند بچه داشتند و چه کاره بودند و چقدر با هم رفیق بودیم. من توی کوچۀمان 8 رفیق هم سن و سال داشتم. کم و بیش، بالا و پایین. و حالا، اگر از اینجا بروم، توی جای جدید، برای خودم، آدم تنهایی هستم. حالا بماند که همین روزها هم اگر به مدد یکی دو دوست و رفیق و پارتنر نبود، نمیشد گفت تنها نیستم.
دلم خواست یک آدمی پیدا بشود، من و این چند رفیق و خواهرها و برادرم را بزند زیر بغلش و ببرد آن طرف. یک جایی که بتوانیم با خیال راحت نفس بکشیم و اگر سختی هم میکشیم، فقط به صرف امید بهتر شدن اوضاع نباشد. اوضاع واقعا بهتر شود. [حالا بماند که همین، خودش، شانه از زیر مسئولیت خالی کردن است. عاقبت خودم باید بروم!]
با شما هستم آقای قاضی! خواستۀ زیادیست؟ ما فقط میخواستیم الکی امیدوار نباشیم!