ده سال قبل، وسط بهار عربی، درست همان روزها که پای تلویزیون خانۀ دوستمان مهدی امیری صفت نشسته بودیم و دلمان غنچ میرفت که بهار عربی به ثمر نشسته و حالا، اگر نه ما، حداقل کشورهای عربی از مصر و لیبی گرفته تا سوریه و یمن دارند به چیزی که حقشان بوده میرسند، همان روزها که حسرت میخوردیم که رفیقمان حمزه غالبی در بینمان نیست تا با هم برویم و در راهپیمایی حمایت از جنبش مردم مصر بر ضد دیکتاتورشان حسنی مبارک شرکت کنیم، این مقالۀ فرهاد میثمی منتشر شد.
فرهاد میثمی، توی این مقاله، جایی گفته بود که بعید است این بهار عربی به تابستان هم برسد. چه برسد به پاییز و البته که جوجۀ بهار عربی را باید آخر پاییز شمرد.
با دوستهایم که یکیشان فلسفۀ سیاسی میخواند و دیگری، چند سال قبلتر، خبرنگار پرس تیوی بود، بحث میکردیم و میگفتیم که حالا میثمی یک حرف[چرت]ی زده و آخر و عاقبت تمام انقلابها قرار نیست مثل هم باشد و انقلابی که با خودسوزی یک دستفروش شروع شود، پایانش دیکتاتوری اسلامگرایان نخواهد بود! و البته که حرکت ما جنبش سبزیها، خیلی هم پاک و دموکراتیک است و ما بعد از انقلاب 57، هیچ انقلاب دیگری را به آن شکل تجربه نخواهیم کرد که حداقل سه چهار دهه طول میکشد تا آدمها دوباره تن به یک انقلاب بدهند و حالا، دیگر وقت انقلاب ما هم رسیده است!
خب، دست روزگار زده بود و میرحسین را چند روز بعدترش به حصر برده بودند و شانس اینکه جنبش سبز ما به نتیجه برسد، نزدیک به صفر شده بود. ما همگی داغ و داغان بودیم. آنقدر که خون خونمان را میخورد و اگر یک آدم حکومتی جلویمان میدیدیم، حداقل یک مشت هم که شده بود، حوالهاش میکردیم. اما خب، چشم بصیرتمان کور بود.
خب، ما هم میخواستیم دیکتاتورمان را به پایین بکشیم و فکر میکردیم این پایین کشیدن، مترادف همان «صورت مسألۀ اصلی یعنی استقرار دموکراسی و مهمتر از آن، "پایدار" ماندنش» است. فکر میکردیم [بعد از آنکه چهل سال از انقلابمان گذشته بود و حسابی باید آبدیده شده بودیم]این بار اگر انقلاب شود، همه چیز سرجایش خواهد بود. میرحسین میرود میشود رهبر و نظام جدیدی تشکیل میدهیم و پارلمانی و مجلس شورای ملی ای بجای مجلس شورای اسلامی و ... اوووووه چقدر رویا که بافته بودیم توی همان جمع کوچک خودمان.
گذشت و گذشت... ده سال گذشت و خب، حالا من خدا را شکر میکنم که هیچ وقت آن جنبش سبز به نتیجه نرسید. خدا را شکر میکنم که ما از زندگی زده شدیم اما جانهای بیشتری جانهای بیشمار بیشتری پر پر نشدند. آنقدر که از تنهای مردگان پشته بسازیم. البته که همانقدری هم که جانشان، جان عزیزشان از دست رفت و حالا، هرروز و هر ساعت غصۀ نبودنشان را میخوریم هم زیاد بودند. همان آدمهایی که توی این شلوغیها جان دادند، همان آدمهایی که بعدتر توی شلوغیهای 96 و 98 مردند و همان 176 نفری که توی هواپیما جانشان را از دست دادند. اینها هم همگی کشتههایی بودند که سر همان زور زدن ما برای انقلابی که بدون پشتوانه بود، پشته شده بودند و دیگر نبودند و مگر حسرتی بالاتر از آن هست که جانهای عزیزی دیگر نباشند؟
اما این داستان، جنبۀ دیگری هم داشت. ما هم فهمیدیم که اگر به قدرت میرسیدیم، شبیه به همان هم صنفانمان در بهار عربی که آدمها کشتند و خونها ریختند، ما هم قرار بود برای گرفتن جایگاهی که حق خودمان میدانستیم، جانها بگیریم. ما هم قرار بود مفسد باشیم و قرار بود برای برقرار ماندنمان تن به هر نوع فسادی بدهیم! و مگر نبودند دوستانمان که حالا، نان به نرخ روز خور و ماله کش همین حکومتی که قرار بود تغییرش بدهند شدهاند؟ خدارا شکر میکنم که حنبش سبزمان به جایی نرسید و دوستانم رییس و وزیر و سفیر مملکت نشدند.
«منطق "حذفیِ" سیر بهار عربی، در مرحلهی بعد از حذف دیکتاتور نیز قطعاً تداوم مییافت و در نتیجه، یکی از گروهها که میتوانست بیش از سایرین منابع تأمین کند و هنر سازماندهی انسانی و ایدئولوژیک بیشتری هم داشته باشد، با قدرتیابیِ بیشتر در مراحل بعد حتماً سایرین را حذف میکرد؛ چرا نکند؟!»
این حرفها را بخوانید!حرفهای من نیست! حرفهای فرهاد میثمی از کنج زندان است. آن آدم، معتقد است « وقتی جامعهای استبدادی و فاقد ساختارهای اجتماعی، اقتصادی و حقوقیِ متعادلکنندهی قدرت بهطور ناگهانی دچار خلأ قدرت میشود، در بهترین حالت فقط نوعی دموکراسینما بین گروههای سیاسی امکان شکلگیری مییابد که ویژگیهای عدمی و سلبی دارد (نه ایجابی).»
خب، این همان چیزیست که ما هم دچارش بودهایم. بعد از آن سالها، بارها تلاش کردیم حداقل همین چیزی که هست را هم اگر شده بهبود بدهیم. اما حکومت از ما باهوشتر بوده و نگذاشته همین ساختارهای اجتماعی، اقتصادی و حقوقیِ متعادلکنندهی قدرت هیچ وقت شکل بگیرد. همین مجلسمان، همین که حتی یک نفر اپوزسیون بدردبخور که بتوان حداقل جلوی پایش به احترام بلند شد و نه اینکه فکر کرد میتواند در نقش رهبر ظاهر شود وجود ندارد، خودش مبین این نیست؟
از سمت دیگرش را ببینید. همانها که قرار بود برای ما، در اثر همان جنبش سبز دموکراسی به ارمغان بیاورند حالا کجا هستند؟ هرکدام در یک گوشۀ دنیا مشغول ماله کشی برای حکومت و البته بخشی هم در زندان و البته بخشی هم در همین ایران، مشغول به پروژههای چند میلیاردی که ساکتشان کرده.
اما مردم عادی کجا هستند؟ آنها تنها جانبازان و جان فدایان این مسیر شدند. آدمهایی که زندگی برایشان عزیزترین چیز بود، جان دادند و گمنام زندان رفتند و مثل خاری توی چشمان حکومت، مثل استخوانی در گلویش، باقی ماندند. مردمی که فقط میخواستند حرفشان شنیده شود! باز هم فرهاد میثمی میآید و میگوید «قصّهی یلدای بلند تاریخ مردمان این منطقه به روشنا نخواهد رسید تا زمانی که خود را از چرخههای هرزهگردِ خشونتبار و یا حذفیِ آن نرهانند. مسیر منتهی به خیر در این راستا، یک چارچوب کاملاً فعال مبارزۀ نظری و عملیِ خشونتپرهیزانه است که در بطن حرکت خویش، ساختارهای نگاهدارندهی آن دموکراسیِ آتی را نیز بهطور همزمان پدید میآوَرَد» باید زندگی را دوست بداریم!
خب، انگار این بار باید بر خلاف آن ده سال پیش که به حرفش توجهی نکردیم، حرف آقای میثمی را خوب بشنویم...
«یاد جملۀ آن کنشگر جوان جنبش آتپور صربستان می افتم، آن گاه که در پاسخ به سؤال خبرنگار که: “رمز پیروزی جنبش مدنی شما بر دیکتاتوری میلوشویچ چه بود؟ چه شد که شما توانستید بر آنان پیروز شوید؟” بعد از اندکی مکث جواب داد: ” … فکر می کنم … ما نهایتاٌ پیروز شدیم … چون … ما بیش تر از آن ها “زندگی” را دوست داشتیم.”»
پیشنهاد میکنم این مقاله را هم بعد از ده سال از آن مقالۀ اول بخوانید.