حسین حمیدیا | Hossein Hamidia
حسین حمیدیا | Hossein Hamidia
خواندن ۷ دقیقه·۲ سال پیش

نیمه شعبان و عروسی خوبان!

مادرم را با صلوات فرستادند خانه بخت و مادر بزرگم که یک چشمش اشک بود، چشم دیگرش زیر چادر گل گلی دیده نمی‌شد. همه چیز اسلامی شده بود.
مادرم را با صلوات فرستادند خانه بخت و مادر بزرگم که یک چشمش اشک بود، چشم دیگرش زیر چادر گل گلی دیده نمی‌شد. همه چیز اسلامی شده بود.


خب، این داستانی که می خواهم برایتان تعریف کنم، داستان عشقی است که من هیچ وقت تجربه اش نکرده‌ام. یعنی حقیقتش را بخواهید خودم نخواستم تجربه اش کنم. این را تعریف می کنم که اینجا به یادگار بماند تا اگر روزی کسی خواندش، بفهمد که آدم می‌تواند گاهی اوقات از همه چیزهایی که برای بقیه خواستنی و دوست داشتنی است فرار کند.

حقیقتش این است که نیمه شعبان برای ما، خانواده پدرم، من، دو خواهرم، برادرم و مادرم که حالا دیگر خیلی سال شده که نیست، فقط نیمه شعبان خالی نبود. سالگرد ازدواج پدر و مادرم هم بود. حالا اینکه کلا ما به این سالگردها و ماه‌گردهایی که خیلی مد شده توجه نمی‌کردیم بماند. اما خب، انگار تنها چیزی بود که توی خانه ما به آن اشاره می‌شد. یعنی حتا ممکن بود تولدها فراموش شوند. اما این مساله فراموش نمی‌شد. حتما پدرم یا مادرم به این روز که می‌رسیدیم اشاره می‌کردند. که بله امروز سالگرد ازدواج ما هم هست.

بعد گاهی مادرم می نشست داستانش را تعریف می‌کرد که چله تابستان بود و بابایت و عزیز که خاله و مادرشوهرش بود، عجله داشتند که حتما قبل از ماه رمضان کار را تمام کنند. انگار این خانواده همیشه معطل چیزی بوده. همیشه عجله داشته که چیزی تمام شود و خب، من هم همینطور بودم تا آمدم اینجا وسط انتالیا. اینجا با اینکه هنوز خیلی عجله دارم، اما سرعتم کمتر شده. یعنی دیگر حداقل هول نمی زنم برای چیزی. دنبال اینکه تمامش کنم و بروم مرحله بعد نیستم. می‌گذارم خودش یواش یواش بار بیاید و جا بیفتد و بشود آن چیزی که باید می‌شده. بله خلاصه که من رهایش کردم!

« آمدند خانه ما و گفتند که می‌خواهیم زودتر عروسی بگیریم و اینها بروند سر خانه و زندگیشان» حالا کدام خانه و زندگی؟‌نه اینکه فکر کنید خبری بوده یا مثلا خانه فلان قدر متراژ بوده! یک اتاقی بود آن طرف خانه عزیز که سه طرف داشت و یک طرفش خودشان زندگی می‌کردند و یک طرفش آن سالهای آخری که یادم می آید شده بود مرغ دانی و طرف دیگر هم که خانه یا همان بهتر بگوییم اتاق مادر و پدر.

بعد یک بار دیگر گفته بود که « ماشین لباسشویی من را گذاشتند توی آشپزخانه. بقیه وسایل هم این طرف و ان طرف چیده شده بود. کم کم قرار شد ماشین لباسشویی عزیز اینها باشد و بعدا که خواستیم برویم از اینجا، برای من یک لباسشویی بخرند.» بیچاره تا روز آخر عمر عزیز کار کرد. من خودم شاهدش بودم. آاِگ بود. از همانها که مرگ نداشتند. ماشین لباسشویی مامان هم هنوز دارد کار می کند. سر جای همیشگی که مادر خودش گذاشته بود.

من آن خانه را خوب یادم است. آن سمتی که شده بود مرغ دانی و توالت هم همان طرف بود را هم یادم می آید. عین به عین. آن روزها که تمیز و مرتب بود را یادم است. آن روزی که قرار شد ننه جان برای مدتی بیاید یزد و این اتاق انگار شد اتاق ننه جان. یا همان روزی که مرد شیرفروش آمده بود خانه عزیز و من چون کلاهش شبیه به توپ های پلاستیکی آن روزها بود، فکر می کردم که قرار است توپم را پاره کند و قایم شده بودم. انگار همین پارسال بود. اما خب، ۳۶ سال از همان روزها گذشته…

من و فاطمه توی همان خانه به دنیا آمدیم. توی همان خانه بزرگ شدیم و من، حتا آن جوری که فاطمه آن گوشه خوابیده بود را هم یادم می‌آید.

قرار گذاشته بودند برای نیمه شعبان. اما تابستان بودو هوا گرم بود و قرار بود عروسی یزد برگزار شود. کارت دعوت ها را چاپ کرده بودند. سال ۵۹ بود. دو سال از انقلابشان گذشته بود. طرح روی کارت، یا قائم آل محمد بود. سه تا که تای وسط اسم و آدرس و طبق معمول سنواتی فقط اسم بابا بود و مامان هنوز دوشیزه بود و اسم حاج آقا و آقاجان. همه هم دعوت شده بودند به شام و شیرینی. هربار که کارت‌های عروسیشان را می‌دیدم، یاد عروسی خوبان می‌افتادم. شاید هفت هشت سالم بود که برای اولین بار دیدمش و بعد آن هم تقریبا هرسال پخش می‌شد. اول با تلویزیون سیاه و سفید و بعدها با یک تلویزیون پارس رنگی!

عکس های عروسی را که می بینی، با حرف هایشان انگار همخوانی ندارد. حداقل زنانه اش که این طور می زند. « عمو صادق صلوات می فرستاد و بقیه هم دنبالش سلام و صلوات و انگار نه انگار که عروسی بوده» اما توی زنانه انگار جمع زنها جمع بوده. البته هیچ صدایی از ان روزها نمی شنوی. فقط لباس های یقه هفت را می بینی و توی دنیای بچگی که تن لخت هیچ زنی را ندیده ای به خودت میگویی چقدر به این مجلس نمی آید که نقل اولش سلام و صلوات باشد.

این طور که یادم هست،‌ این تنها مجلسی است که من عکس خندان مادرجان را توی ان دیده ام. برعکس عزیز که همیشه خوش بود. حداقل توی عکسها می خندید و خب، گلچین روزگار هم هی می خواست امانش ندهد و هی گلهای زندگیش را می چید اما خدایی تا روز اخر خندید. گرچه مادرجان کمتر از ده سال بعد را ندید و زود مرد. راحت شد!

گاهی، بعدها که بزرگتر شده بودم، دوباره که به عکسها نگاه می کردم، بوی افترشیو دایی عطا توی ان مجلس عروسی توی دماغم می پیچید. من هیچ وقت نتوانستم یا بهتر است بگویم هیچ وقت تلاش نکردم مثل این دایی خوشتیپ و خوش پوش باشم. گرچه همیشه حسرت مدل لباس پوشیدن و کراوات زدنش را می خوردم. حالا هم که دو سوم عمر او را رفته ام، گاهی به خودم میگویم چطور می شد اگر من هم مثل او خوشتیپ بودم. بعد به خودم جواب می دهم به هرحال قرار نبود چیزی بشوی که توی ذهنت از خودت ساخته ای… من هیچ وقت به خوش مشربی و فراغت بال دایی نبودم. همیشه توی ریسک هایم درجه بالایی از احتیاط بود. گرچه ریسک هایی کردم که او هیچ وقت نکرد یا شاید هم نتوانست. اما ریسک های زیادی هم مانده که او کرده و من هیچ وقت سر نیفتاده ام که انجام دهم.

شب، هوا گرم بوده. مردم شام را که خورده اند، صلوات های اخر را که فرستاده اند،‌ رفته اند پی زندگی و فقط مادر و پدر مانده اند و اتاقی که قرار است چهار پنج سالی نقش خانه را بازی کند.

عزیز و حج آقا و بقیه بچه ها و مهمان هایی که از شهرضا آمده بودند هم شاید رفته اند که بخوابند یا شاید هم بیدار مانده اند مثل بعد تمام عروسی ها و غیبت این و ان را کرده اند.

هرچه بوده مادر و پدر پانزده روز بعدش با شروع ماه رمضان روزه گرفته اند. و خب، مادر می گفت که تمام روزه هایش را گرفته بجز آن سالهایی که باردار بوده یا بچه شیر میداده که من خودم شهادت میدهم جزای آن سالها را هم داده و روزه اش را هم گرفته.

پدرم مادرم را دوست داشت. اما خب، دوست داشتنهای ما مردهای خانواده حمیدیا، یک سطحی از توجه نداشتن را هم در خودش دارد. انگار آن کسی را که دوست داریم، دیگر لازم نیست خیلی خیلی زیاد به او توجه کنیم. انگار بقیه چیزهای لازم و واجبی هم هستند که حالا که دیگر ازدواج کرده ایم شاید لازم باشد بیشتر به آنها بپردازیم. حقیقتش را بخواهید، من سر همین قضیه بوده که سالهاست دیگر تن به هیچ ازدواجی و به هیچ دوستی ثابتی نداده ام.

فقط گفتم اینجا برایتان داستانش را تعریف کنم تا باشد و اگر روزی شما هم آمدید ببینید دنیا دست کیست بخوانیدش و با خودتان فکر کنید که چطور می شود آدم عاشق بشود و بعد رهایش کند.

باور کنید تنها دلیلم برای بچه دار نشدن در تمام سالهای زندگی مشترک هم همین بود که دیگر کسی این بو را نشنود. دیگر کسی اینطور نباشد و بسته شود در این طوری بودن.

این طوری که ما هستیم و موجب شده که تمام دنیا از ما روگردان شوند.

نیمه شعبانماه رمضانعروسیمحسن مخملباف
زمان گذشته بود.باید می‌رفتم تا به آخرین اتوبوسی که به سمت شهر راهی می‌شد برسم.ناگهان یادم آمد سال‌هاست به شهر مهاجرت کرده‌ام، بی‌آنکه برگشته باشم...داستان من از همینجا شروع شد.
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید