حسین حمیدیا | Hossein Hamidia
حسین حمیدیا | Hossein Hamidia
خواندن ۲ دقیقه·۳ سال پیش

بکتاش آبتین؛ غمی که به یک آیین بدل شد

شاعر را نمی‌توانند در بند کنند! عاقبت رها می‌شود
شاعر را نمی‌توانند در بند کنند! عاقبت رها می‌شود



خب، ما امروز صبح که از خواب بیدار شدیم، هنوز ۶.۳۵ دقیقه نشده، هواپیمایمان را زده‌اند و حوالی همان ساعت‌ها، شاعرمان هم گرچه پایش را به تخت بیمارستان قفل و زنجیر کرده بودند و گرچه که در کما هم بود، اما پرواز کرد و رفت پیش همان ۱۷۶ مسافر و خدمه پروازی که داشت جنازه‌های سوخته و تکه تکه شده‌شان روی زمین می‌ریخت تا بعد با لودر بیایند اثرش را پاک کنند و به ما بگویند که خودش سقوط کرده و ما بعد سه روز در بهت ماندن و چشممان به اخبار خشک شدن تازه از شک و گمان در بیاییم که عزیزانمان، رفیق‌هایی که داشتند می‌رفتند دنبال زندگیشان را با نه یک موشک که با دو موشک زده‌اند... چه خوب که حامد اسماعیلیون از پا ننشست و دنبال کرد این فاجعه را. صدای مویه‌هایش همه تاریخ این تکه از زمین را متشنج می‌کند. کما اینکه جغرافیایمان را هم تکان داده.

یک عزیزی می‌گفت از کل آن واقعه من بیشتر از همه از این ناراحتم که آن‌ها هرگز نفهمیده‌اند آن موشک را دولت خودشان زده و تا لحظه مرگ در این اندیشه بوده‌اند که جنگ شروع شده و چه خوب که حالا می‌دانند کار خود کثیفشان بوده. یحتمل اگر هیچ کس بهشان نگفته باشد، شاعرمان حالا که رفته برایشان تعریف می‌کند.

آدم مغزش درد می‌گیرد. خبر قتل بکتاش که رسید، دلم غمگین‌ترین شعرها و ترانه‌ها را خواست. غمگین‌ترینِ شعرها و ترانه‌ها.
توی مغزم داشت نوای نوحه و گریه پخش می‌شد. لعنت به وطن که حتی وقتی از آن دوری رهایت نمی‌کند...
قتل بکتاش به نظرم کاری‌ترین ضربه‌ای بود که توی این یک ساله خورده بودیم. ما انگار دیگر هیچ وقت قرار نیست آن آدم سابق بشویم.

با خودم گفتم از این رفتن‌ها، از این کشتن‌ها نباید زود گذشت. باید نشست و قرن‌ها برایش مویه و زاری کرد. تبدیلش کرد به یک فرهنگ، به یک رسم فردی. باید این غم‌ها را حمل کرد. تا وقتی که کسی پیدا شود که انتقامش را بگیرد. باید تبدیلش کرد به یک غم یک غمی که مثل یک نوحه زمزمه‌وار در طول تاریخ جریان یابد. نباید تاب آورد این خفقان را!

‏همه غم‌های جهان، عصاره مرگ شاعران و نویسندگانیست که خفقان را تاب نیاوردند...

بکتاش آبتینps752شاعر زندانیکروناهواپیمای اوکراینی
زمان گذشته بود.باید می‌رفتم تا به آخرین اتوبوسی که به سمت شهر راهی می‌شد برسم.ناگهان یادم آمد سال‌هاست به شهر مهاجرت کرده‌ام، بی‌آنکه برگشته باشم...داستان من از همینجا شروع شد.
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید