پیش نوشت: نوشتن این یادداشت، بعد از دیدن این ویدئو به ذهنم آمد: https://www.aparat.com/v/oA9nT پس شما هم اول این ویدئو را ببینید.
از بین تمام پدرهایی که توی فیلمهای مختلف دیدهام، از بین همۀ آنها که توی زندگیم آرزو کردهام مثل آنها بشوم یا جوری بشود که آنها حتی برای یک روز یا یک ساعت هم که شده پدر من باشند، حالا بیولوژیک یا غیر بیولوژیکش تفاوتی ندارد، شخصیت پدر فیلم انگل، شاید واقعیترین پدری بوده که توی زندگیم دیدهام. آدمی به دور از معصومیتهایی که برای یک پدر، مخصوصا از نوع سینماییش در ذهنمان ساختهایم، کسی که واقعا دارد تمام فیلم را در نقش یک پدر زندگی میکند و انگار تک تک حرکتهایش، تک تک حرکتهایش، حساب شدهاند. آنطور که پدری ایدهآل از او برای کسی ساخته نشود و بشود همان کسی که باید.
شما فقط به این صحنهها نگاه کنید! فیلم از جایی شروع میشود که اینترنت همسایه قطع شده و پدر به بچههایش میگوید بگردند دنبال یک اینترنت باز دیگر و بعد، خودش که میآید نان مانده از شب قبل را بخورد، میبیند که سوسکی از توی کیسه نان بیرون میزند. این، ابتدای کار است! قبل از آن، مادر خانواده، همسرش را انگار یک جورهایی انگل صدا میزند. آدمی که به درد هیچ کاری نمیخورد. بعد، کمی جلوتر که میرویم، جعبههای پیتزایی که پدر درست کرده ناکار از آب در آمده اند و کارفرما قبولشان نمیکند. یک جور که انگار آدم به درد نخوری هست! و جلوتر، عملا جوری رفتار میکند که انگار برای این لحظۀ خاص، هیچ برنامه و فکر و نقشهای ندارد.
بعدتر، جایی که حسرتش به دل خیلیهامان مانده، وقتی پسرش مدرک دانشگاهی را متقلبانه جعل میکند، ناگهان بر میگردد و میگوید من به تو افتخار میکنم. تو، مایۀ سربلندی ما هستی. حالا قرار است پسر با این مدرک جعلی برود و خرجی خانواده را در بیاورد. یا آنجا که به همسرش میگوید با این قدرت جعلی که دخترمان دارد، ماندهام چرا تابحال کار خوبی گیرش نیامده! گاهی با خودم میگویم ما، انگار هیچ وقت این صحنه را توی زندگیمان نمیبینیم. جایی که پدرمان بی هیچ برنامهای نشسته باشد و تنها امیدش برای اینکه بتواند فردا غذایی به دست بیاورد ما باشیم. بس که پدرهایمان را سینمایی بار آوردهایم. هالیوود هالیوود که میگویند، به نظرم همین شرحیست که ما از پدرهایمان ساختهایم.
قبلتر، پدر جوری به سنگ شانسی که دوست صمیمی پسرش آورده خیره میشود که انگار کاشف یک اثر هنریست. بعدترها، میبینیم که همین سنگ، زندگی پسرش را یک جورهایی نجات میدهد و البته که دو خانواده را هم به هم میریزد. آنجا هم میآید لحظهای آن چیزی باشد که نیست و البته که نمیتواند خارج از چیزی که هست بازی کند.
بعدتر، پدر سوار نقشۀ پسر و دخترش میشود و بازهم به ما نشان میدهد که از خودش ابتکار عملی ندارد. انگار دارد چیزی را اجرا میکند که کس دیگری برایش چیده اما حقیقتش را بخواهید، به نظرم، بازیگر اصلی، توی تمام صحنههایی که تا بحال دیدهایم و آنچه که بعد از این میبینیم همین پدر است. فعالترین و با برنامهترین بازیگری که توی این فیلم نقش بازی کرده. با بچههایش دیالوگهایی که باید برای گول زدن خانوادۀ پولدار بگوید را حفظ میکند و حتی بچهها کارگردانیش میکنند. دیالوگها را توی دهانش میگذارند و یادآور میشوند که میمیک صورتش باید چطور باشد! یا با چه لحنی حرف بزند. ما، این چیزها را هیچ وقت توی خانوادههایمان تجربه نکردهایم. نشده که بگوییم این طور باشید یا این جور بگویید. چون به هرحال، پدرهای ما، سینمایی و البته عقل کل و فهیم هستند و بیشتر از همۀ ما پیراهن پاره کردهاند. اما راستش را بخواهید، روزی روزگاری این پدرسالاری، تودهنی خودش را به ما خواهد زد!
توی صحنههای بعدی، ما، همواره حس میکنیم این پدر، روی موج روایت سوار شده و دارد بی هیچ برنامهای با داستان جلو میرود. مثلا همانجا که خانواده ارباب رفتهاند مسافرت و کل خانواده توی خانه ارباب مشغول شکم چرانیاند. دارد خودش را روی موج داستان ذهنی پسرش سوار میکند که قرار است بشود داماد خانوادۀ ارباب و او بشود پدر داماد و زنش بشود مادر داماد و بعدش متلک میاندازد که یعنی داری شورت و جوراب عروست را میشویی و بعد، مادر که از خانواده عروس آیندهاش تعریف میکند، پدر جواب میدهد که «مهربان و پولدار هستند» و مادر تصحیح میکند که «چون پولدارند مهربان هستند» گرچه همۀشان تاکید دارند که خانواده ارباب در انتهای بلاهت هستند.
بعد ناگهان رعد و برق میزند و صحبت به اینجا میکشد که اگر الان ارباب بیاید چطور میشود. ناگهان مادر خانواده میگوید «پدرتان مثل سوسک میخزد و میرود یک جایی قایم میشود. مثل همان سوسکهای خانۀ خودمان. مثل همان موقع که برق را میزنیم و سوسکها فرار میکنند. پدرتان همانطور فرار را بر قرار ترجیح میدهد.» پدر، ادای عصبانی شدن در میآورد و دست همسرش را با عصبانیت میپیچاند و ناگهان هر دو میخندند و بچهها میفهمند که همهاش یک شوخی بوده و باز، مادر، شوهرش را تحقیر میکند که اگر واقعی بود،با همین دستهایم میکشتمت. یادمان نرود که مادر قصۀ ما، قهرمان پرتاب وزنه است!
از اینجا دیگر داستان به قهقرا میرود! میرسیم به صحنهای که همه چیز نابود شده و آب، تمام پایین شهر را برداشته و فاضلابها زده بالا. حالا، خانواده، بجز مادر آمدهاند توی یک استادیوم و پسر، اصلیترین دیالوگ این فیلم را با پدرش استارت میزند: «آنجا که گفتی یک نقشه داری، دقیقا نقشهات چه بود؟» پدر میگوید: «میدونی چه جور نقشهای هیچ وقت شکست نمیخوره؟ هیچ نقشهای! میدونی چرا؟ اگر توی زندگیت نقشه بکشی، زندگی هیچ وقت بر وفق مراد پیش نمیره! برای همین، آدما هیچ وقت نباید نقشه بکشن! من هم هیچ نقشهای ندارم»
این، تمام چیزیست که ما، اگر چند بار پشت سر هم فیلم را ببینیم، میفهمیم که از اول فیلم در جریان بوده. پدر، رسما هیچ نقشهای برای هیچ کدام از اتفاقات نداشته. اما همیشه جوری عمل کرده که انگار نقشه داشته و انگار، تمام این بازیها و اتفاقات، روی سبیل نقشههای او جلو رفته! به اینجای فیلم که میرسی، باید فیلم را نگه داری و دوباره بنشینی از اول ببینیش! تا تازه بفهمی انگل یعنی چه!
بعدترها، میبینیم که پدر، به خرابکاریهایش ادامه میدهد و تمام اتفاقات، حول یک لحظه خطای او، از دید ما، و عملکرد درستش در مقابله با بحران از دید خودش شکل میگیرد. یک جا پایش میلغزد، یک جا، آن آدم دیگر را محکم نمیبندد و یک جا، ضربهاش آنقدرها که فکر میکنیم باید کاری باشد، کاری نیست.
در ادامۀ فیلم، پدر بزرگترین نقشهاش را درست وقتی که فکر میکنیم باید همه چیز جور دیگری رقم بخورد پیاده میکند. ارباب را میکشد تا نشان بدهد بوی نا، تنها عاملیست که میتواند منجر به قتل بشود. قتل یک آدم پولدار توسط یک آدمی که از پایین دست شهر آمده. همانجا که فاضلابها توی روز بارانی بالا میزند و زندگی مردم تا گردن توی گه فرو میرود.
این پدر، پدری که فیلم انگل برای ما، به عنوان متر و معیار یک پدر تعریف کرده، به نظرم، هزار بار مقدستر از تمام پدرهاییست که ما، بر اساس همان ذهن هالیوودیای که سینما برایمان ساخته، دوست داریم از پدرمان داشته باشیم. ما، تمام ما را میگویم، چون آن پدرهای شاهکار را دیدهایم، همگی، همگیمان را میگویم! از پدرانمان متنفریم. چون هیچ وقت اینقدر که توی فیلمها نشان میدهند ایدهآل نبودهاند. نه جذبۀ پدر توی آن فیلمها را داشتهاند و نه وقتی که محتاج کمک و حمایت بودهاند، آنطور که توی فیلمها میبینیم، طفلکی و معصوم بودهاند.
برای همین است که روز پدر برایمان یک روز است. لبخند میزنیم، میرویم به خانهاش، با گل و شیرینی و کادو و اگر دور باشیم زنگ میزنیم و گل و شیرینی با پیک میفرستیم و بعد، همین یک روز که تمام میشود، نفرتهایمان دوباره خودشان را نشان میدهند. گرچه به زبانش نیاوریم و گرچه حتی باور نکنیم که از پدرانمان متنفریم. چون آنقدرها که توی ذهنمان ساختهایم پدر نیستند!
آنقدرها نقشه ندارند، آنقدرها قوی نیستند و آنقدرها قابل ترحم نیستند. آنها همان طوری هستند که ما هستیم. کم و زیادمان، خوب و بدمان، همه و همه را با هم دارند. پس، اینکه نگاهمان به آنها یک نگاه فرازمینی باشد، اینکه آنها را آدمهای کاملی ببینیم که میتوانند نجاتمان دهند، سراسر خطاست. برای کودکیمان خوب است. اما باید یاد بگیریم از یک جایی به بعد، خودمان درستش کنیم. بگذاریم آنها، همان طور که هستند بمانند. توی ذهنمان، برایمان بت نشوند. ما، از پدرانمان این بتها را میخواهیم و راستش را بخواهید، هیچ آدمی نمیتواند مدتی زیادتر از یک دقیقه برای کسی بت باشد!