ایران زلزلهخیزترین کشور دنیاست.
این حرف را از خودم نمیگویم. شواهد و قرائن به شدت علمی و کاملا اثبات شده نشان میدهند که این کشور، هرروز دستخوش زلزلههای کوچکیست که بعد از مدتی تبدیل به یک زلزله بزرگ میشوند. بعد، یکهو میبینی که یک شهری، وسط کویر، شب که آدمهایش خواب بودهاند، ریخته پایین و دیگر نیست. یا اگر هست، خرابهای از آن بیشتر نمانده.
همۀ آدمهای متخصصی که دیدهام، همۀ آنها که کمی یا بیشتر از محیط زیست میدانستهاند، ادعا کردهاند که ایران، درگیر یک بحران آبی شدید است و مصرف بی رویۀ آب دارد زیر پای کشور را خالی میکند. بی آنکه بدانند، دارند حرف اشتباهی میزنند. این، آب نیست که دارد زیر پای ما را خالی میکند. این، نبودن آدمها، خاطرهها و یادهاست که دارد زیر پایمان را خالی میکند و کاری میکند که هرروز، هر کداممان، یک گوشۀ دنیا نشستهایم و ناگهان میبینیم که آواری دارد روی سرمان میریزد. نمیتوانیم کاری بکنیم. نمیتوانیم چیزی بگوییم. تا بیاییم حرفی بزنیم، ریخته رویمان و دیگر، همه چیز تمام شده.
نمونهاش؟ همین رویداد در مسیر بازاریابی دیجیتال!
از آخرین باری که سر زده بودم به اکانتهای دورهمی، حدودا دو سال گذشته بود. تا همین چند روز پیش که دوباره تصمیم گرفتیم برویم سراغش و شروع کنیم کار را! خب طول کشید تا توی ذهنم همه چیز مرتب شود. سیر اتفاقات جوری بود که فکر میکنی هیچ جای دیگر دنیا جز ایران امکان ندارد رخ بدهد.
دو سال پیش، هجدهمین دورهمی در مسیر بازاریابی دیجیتال را که برگزار کردیم، شبش که رفتیم دفتر آقای طالبی که شام بخوریم و حرف بزنیم، هیچ کداممان فکر نمیکردیم حدودا دوسال پایمان به هیچ سالنی باز نشود. دیدمان این بود که یک ماه دیگر، روز از نو است و روزی از نو. حتی تا وسطهای اسفند، نشستیم و پستها را آماده کردیم، با مهمانها صحبت کردیم. اما همه چیز از هم پاشید. دی رفته بود، هواپیما را زده بودند و خب، حتی خود من احتمال نمیدادم اتفاق بعدی من را هم درگیر کند. چون مرگ برای همسایه است!
درست بعد از همان انتخابات کذایی بود که گفتند ویروس کرونا همه گیر شده و ما هم تا به خودمان آمدیم، دیدیم که برگزار کردنش ممکن است جان آدمها را به خطر بیندازد.
در خانه را بستیم و رفتیم! آدم هیچ وقت فکر نمیکند این، ممکن است آخرین باری باشد که پا به جایی میگذارد. از قبل که خبر داشته باشی، اینها میشود یک آیین! آخرین پیتزایی که خوردم، آخرین بوسهای که گرفتم، آخرین خواب خوشی که رفتم، آخرین باری که میدان آزادی را دیدم، آخرین باری که از کنار برج میلاد گذشتم، آخرین باری که بغلش کردم، آخرین باری که عطر موهایش را نفس کشیدم... گمان میکردم این دانستن آخرین بارهاست که آدم را شاعر میکند. اما حالا فهمیدهام این که ندانی این آخرین بار است که توی دورهمی شرکت میکنی، از تو، آدم شاعرتری میسازد! آوار فرو میریزد. اجازه نمیدهد حتی کلمهای بگویی. گرد و خاک خاطرات میرود توی حلقت و خفه میشوی.
امروز صبح نشسته بودم مشغول گذاشتن پستهای شبکههای اجتماعی بودم که ناگهان چشمم خورد به پستهای دو سال پیش. بله! همانطور که گفتم، آخرین باری که سر زدیم به اینستاگرام دورهمی، مال دو سال پیش بود. توی این دو سال، من دلش را نداشتم بیایم و پیامها را چک کنم. میترسیدم آدمها گفته باشند که امید دارند دورهمی دوباره برگزار شود یا پرسیده باشند که توی خانه پوسیدیم کی دورهمی برگزار میکنید و نتوانم جواب بدهم. امروز صبح که اینستاگرام را باز کردم تا پستها را بگذارم، چشمم خورد به عکس آخرین ارائه دهندههای دورهمی. گرد و غبار نشسته بود روی چهرۀ آدمها. همه چیز انگار کهنه شده بود. چند نفری از آن ارائهدهندهها حالا ایران نبودند. حداقل یک نفر از تیم برگزاریمان که توی عکسها بود هم دیگر نبود. کرونا آدمها را از ما دریغ کرده بود و حالا که داشت تمام میشد، بعضیهایمان دیگر نتوانسته بودند از زیر آوار بیرون بیایند. این، دیگر آوار خاطرات نبود! آوار نالایقی آدمهایی بود که ما را هم درگیر منافع خودشان کرده بودند.
رفتم پیش دوستم مرتضی. نه اینکه بروم نزدش. رفتم توی چت مرتضی. ما، حالا سه چهار ماهی هست که دیگر فقط با دوربین و چت همدیگر را میبینیم. دلمان برای هم تنگ میشود؟ دو آدم درونگرای بروز ندۀ حرف نزنیم. که بیشتر از هرچیز، بدون حرفزدن همدیگر را میفهمیم. اما یکهو، یک جایی، سر یک سری خاطرات مشترک، خاطرات که نه! زخمهای مشترک، ناگهان داغ دلمان تازه میشود و شروع میکنیم پیش هم زجهزدن. نه که با صدا و نه که بی حجب و حیا. آنقدر گریههایمان را در قالب کلام میپیچیم که به نظر میرسد از هیچ چیز مهمی حرف نمیزنیم. اما حقیقت این است که داریم از اساسیترین بایدهایی که نیستند حرف میزنیم. آوار افتاده روی سینههایمان و نمیتوانیم نفس بکشیم. حرف زدنمان کلمات بریده بریدهایست که قطع و وصل میشود و فقط خودمان هستیم که میفهمیمش.
این، اتفاقیست که دارد هرروز برای تک تک ما میافتد. زلزلههایی که زندگی ما را به لرزه در میآورد و چه زیاد وقتهایی که زیر پایمان خالی میشود.
این گویی اتفاقیست که در دیگر کشورها کمتر میافتد. این انگار رخدادیست که سالهاست دارد این جغرافیا را تحت تاثیر قرار میدهد. یک روز صبح، از خانه بیرون میزنی و نمیدانی که دیگر، هرگز قرار نیست پا به آن خانه بگذاری... مثل همین در مسیر خودمان. مثل ما که دیگر هیچ وقت معلوم نیست کی، در کنار کدام آدمها بتوانیم دوباره توی یک دورهمی با هم بخندیم، با هم حرف بزنیم و دورهم جمع شویم. مثل همه آنها که توی همین کرونا رفتهاند و دیگر، هیچ وقت نداریمشان.
ایران، زلزلهخیزترین کشوریست که میشناسم!