یک جایی، آن وسطهای سریال وایکینگز که این روزها دارم میبینمش، شاه راگنار، با معشوقه چینیاش، روی شیروانی خانه ای به شکم دراز کشیده اند و دارند آدمهایی که مشغول جشن و پایکوبی هستند را نگاه میکنند.
شاه آنچنان به بساط جشن خیره شده که انگار جای خالی خودش را آن میانهها میبیند. انگار آنجاست و دارد از این بالا که مشرف به تمام سالن جشن است، خودش را نظاره میکند که دارد مینوشد و حرف میزند و گوشت ران گوسفندی یا مرغی را به دندان میکشد و آن وسطها، دستی هم به اندام ظریفی میکشد.
راگنار ناگهان چشم از جشن بر میدارد و به پشت روی شیروانی دراز میکشد و آه مبسوطی از سینه اش خارج میشود. آنقدر که معشوقه چینی، رحم به دلش میافتد و دستی به صورت زبر و خشن شاه وایکینگها میکشد.
فیلم برایم انگار همین جا متوقف شد. یاد یک سال پیش و البته قبلترهاش افتادم. من، عادت داشتم وسط برنامهها و البته این آخری، دورهمیهای در مسیر بازاریابی دیجیتال، وقتی سور و سات برگزاری به راه میشد و آدمها آرام مینشستند به شنیدن حرفهای ارائه دهنده، وقتی خیالم راحت میشد که همه چیز سامان گرفته، ناگهان همه چیز را رها میکردم و میرفتم برای خودم، جایی دورتر از محل برگزاری، جایی که یا به آن مشرف باشد و بتوان آدمها را از دور دید یا حداقل صدایشان را شنید. برای خودم مینشستم و سیگار اول دورهمی را دود میکردم.
یک لحظهٔ آرامش توام با اضطراب بود، یک حال خوش یا بهتر بگویم خلسه که بعد از مصرف قویترین مخدرها به سراغت میآید. حس فتح یک قله را داشت. اولها این قله بلند و دست نیافتنی بود. بعدترها، سادهتر و سادهتر شد و دیگر برایم شده بود مثل بالا رفتن از یکی از تپههای همین چیتگر خودمان.
میآمدم، روی بالکن، طبقه بالای سالن، پشت سن، روی نردبامی که برای تعویض لامپها گذاشته بودند، آن گوشه از حیاط که صدای سالن هنوز میآمد یا حتا یک بار روی پشت بام ساختمان روبرویی، همانجا که راگنار لاتزبروک نشسته بود، مینشستم و سیگارم را روشن میکردم. آدمها، خیره به روبرو بودند. محو آن دیگری که داشت حرف میزد. تعدادی در رفت و آمد و آن طور که خواسته بودم، آنقدر آرام که چینی نازک تنهایی کسی ترک بر ندارد و تعدادی هم گوش به زنگ تا اگر اتفاقی افتاد، بتوانند بهترین عکس العمل را داشته باشند. یک معماری تمام عیار، یک رقص که گمانم تمام آنها که به دنبال کار برگزاری همایش و رویداد میروند، فقط برای دیدن آن است که تن به چنین عتاب و شتابی میدهند.
بعد، سیگار اول که تمام می شد، نیکوتین که به تک تک سلولهای مغز میرسید، تشنه سکوت میشدم. و این بار، حتا صدای نفس کشیدن خودم هم میتوانست آزار دهنده باشد. دنیایی میشد مثل دنیای مورچهها. بزرگ اما هیچ. حس میکردی کار بزرگی کردهای. اما همان لحظه، سکوت صدایت میزد و میگفت هیچ چیزی نبوده که اینقدر کوچک باشد.
ربکا سولنیت، جایی از کتاب نقشههایی برای گمشدن میگوید: « همیشه طوری از کوهنوردی حرف میزنند انگار فتح قله معادل پیروزیست. اما بالاتر که میروی جهان بزرگتر میشود و تو خودت را در برابر آن کوچکتر حس میکنی». حتی در این حال هم، ما، همهٔ آن چیزهایی که هست را نمیبینیم!
گاهی، از آن همه فکر که رها میشدم، دوباره، توی خودم مچاله میشدم. مثل وقتی که توی جای تنگی خوابیدهای. انگار رحم مادرت، یا چه میدانم، تخت خواب کودکت وقتی میخواهد کنارش بخوابی تا غول دنیای خواب نخوردش. جایت تنگ است اما به لذت حامی بودنش، به لذت تحت حمایت کسی بودنش میارزد. پس تحمل میکنی...
و ناگهان زنگ تلفن از جا میپرانْدَت!
دنیا ویران شده بود. تنگ شیشهایت شکسته بود و اگر دیر میرسیدی، ماهی تلف میشد... لذت خوشیها همیشه کوتاه است. انگار که فقط تاب میآوری زبانت را به شیشه کلفت ظرف مربایش بکشی و توی ذهنت شیرینی مربا را حس کنی.
همان تکنولوژی که دستت را گرفته و قدم به قدم تو را به این حال خوش نزدیک کرده، ناگهان شیشه مربایت را به زمین میزند و دیگر حتا نمیتوانی با خیال شیرینش خوش باشی!
بدو بدو میروم. گاهی اتفاقی افتاده بود، گاهی کسی خواسته بود من را ببیند. گاهی مسئول سالن حرفی زده یا کسی چیزی خواسته بود که فقط من در جریانش بودم. بعید است! اما اتفاق میافتد. من، اینطور نشان میدهم که آدم کنترلگری نیستم. اما کیست که از کنترل خوشش نیاید؟ هیچ کس!
مشکل را حل میکنم ولی دیگر آن حس بر نمیگردد. از طرفی باید لبخند به لب داشت. آدم، نمیتواند وسط این همه مهمان، وسط این همه آدمهایی که به اراده خودشان آمدهاند تا چیزی را که عرضه میکنی بخرند، غمگین باشد، عبوس باشد. لازم است لبخند بزند و این، شروع دوروییست. حالا که حال خوشت از دستت رفته، باید لبخند بزنی و نشان بدهی که خوشحالی؛ با اینکه کودک درونت خوشحال نیست. دلش آن یک دقیقه خلوت را میخواهد. اما دیگر به دست آمدنی نیست. تمام شده، دود شده و رفته! و تو، مجبوری که کودکت را به دست زندانبانی بسپری که دست و پایش را ببندد و صدایش را خفه کند تا امشب هم بگذرد و بروی، دوباره دست نوازش به سرش بکشی و برایش خروس قندی بخری.
من، در تمام این بیست سال، هروقت کار اجرایی یک برنامه را قبول کردهام، فقط و فقط برای تجربه این لحظه بوده. برای رسیدن به آن نقطه اوج که حس میکنی اکسیژن خونت تمام شده و حالا میآیی دمی برای خودت تنآسایی کنی. انگار معتاد شدهام به این از هم گسیختگی. چیزی که هرروز تجربهاش کنم و دیگر قدرت ندارم از آن رها شوم. این، خودش رهاییست و حالا، دلت میخواهد که از آن هم رها شوی. معنای بدیعیست. چیزیست که نمی دانم در کدام زبان بتوان برایش لغتی پیدا کرد. کلمهای که شرح دهد رها شدن از رهاشدن از رها شدن از ...رها شدن... را!
این روزها که کرونا برایمان تحفهها آورده، این دمها که دیگر ندمیدهاند و آرام گرفتهاند از آمدنش، گاهی به خودم میگویم وقتش رسیده که آواره شوم. انگلیسیزبانها به آن میگویند wanderer، آدمی که سرگردان است، خانه به دوش است، از جایی به جایی میرود و هیچ شبی سرش را روی یک زمین تکراری نمیگذارد. بعد میبینم ما قبل از آمدن کرونا، سالها بوده که داشتهایم تلاش میکردیم برای ساکن شدن. برای ماندن یک جایی بلندتر از همه جای زمین، جایی که بتوانیم همه چیز را ببینیم. جایی که شاهد ناظر و فعال مایشاء باشیم. و از بس این آش را شور کردهایم، حالا کرونا آمده که به زمین گرممان بزند و بنشاندمان سر جایمان.
این همه تکنولوژی، موبایل، ماهواره، سیستم های رصد اطلاعاتی و ... که همهشان را ساختهایم تا ما را بر بلندای برج بابل قرارمان دهند، حالا که دارند کامل میشوند برای خودشان، انگار دارند فرو میریزند. به اولین تکانه طبیعتی که همیشه هیچش گرفتهایم.
حالا، هیچ کداممان نمیدانیم این رنج کی قرار است تمام شود. اما خوب میدانیم که وقتی تمام شود، دیگر آن آدم سابق نیستیم. موراکامی در «کافکا در کرانه» میگوید: «وقتی توفان تمام شد، یادت نمیآید چگونه از آن گذشتی، چطور زنده ماندی. حتی در حقیقت مطمئن نیستی توفان واقعا تمام شده باشد. اما یک چیز مسلم است. وقتی از توفان به در آمدی دیگر همان آدمی نیستی که قدم به توفان گذاشته بود.» درست مثل من، که بعد از هر رویدادی، دیگر آن آدم سابق نبوده ام!
من،هیچ عکسی از آن لحظههای خوش تنهایی وسط آن رویدادها ندارم. هیچ وقت سعی نکردم آن لحظهها را به تکنولوژی آلوده کنم. بر خلاف این روزها که دارم دقیقه به دقیقه زمانی را که باید برای آواره گردی صرف کنم، پای اینترنت و تلفن همراه و شبکههای اجتماعی میگذارم. من، هر شب از خودم میپرسم عاقبت این همه ماندن و ماندن در گوشه امنی که پر از خطر است چیست؟ جوابی پیدا نمیکنم. تنها میتوانم بگویم قرار است زنده بمانم. برای چه؟ فقط برای آنکه به دیگران بگویم من بازمانده روزهایی هستم که هیچ از آنها به یاد ندارم!