ته ظرف تفلون روغن ریختم. توی روغن زردچوبه و فلفل و کمی ادویه بندری. یادم افتاد که اول باید ادویهها را تفت میدادم و بعد روغن میریختم! به خودم لعنت فرستادم. صدای توی گوشم، حواسم را پرت کرده بود.
روغن و زردچوبه مخلوط شدند و رنگ روغن زردتر شد. داغی ماهیتابه بوی ادویه را کور کرد و فقط رنگش را بیرون ریخت. کمی نمک زدم و گذاشتم باز هم با هم بازی کنند. زردچوبه، فلفل، کاری، آویشن، ادویه بندری ... دنیای رنگ زیر زرد چراغ هود، برای خودشان داشتند جلز و ولز میکردند و میرفتند تا توی زردی خورشیدگونه زردچوبه حل شوند.
کیسه را با انگشت پاره کردم و دو تخم مرغ بیرون کشیدم. هردو در یک دست. مثل این آشپزهای اینستاگرامی، خواستم با یک دست بشکنمشان که بیخیال شدم و آن دست دیگر را هم وارد بازی کردم. تخم مرغ اول توی ماهیتابه افتاد و بوی روغن و ادویه را به هوا برد.
دیگر صدای استاد را از توی گوشی بلوتوث نمیشنیدم و فکرم، همه، مشغول آن خورشید تابانی بود که وسط ماهیتابه داشت برای خودش دلبری میکرد. تخم مرغ دوم و بعد، قاشقی که یکی از دو زرده را برای الهه نیمرو قربانی میکرد.
همیشه از این کلاسهای آنلاین گریزان بودهام. اصولا وقتی میتوانم بدون حس کردن نگاه معنا دار استاد به چیزی گوش دهم، آن کلاس برایم بیفایده میشود. میشود مثل دیدن تلویزیون. وسطش تلفنم را چک میکنم، ظرف تخمه را میآورم و گاهی سیگار آخر شبم را هم وسط همان کلاس سر شب میکشم. این کلاس هم انگار، سرنوشت بهتری نداشت. رویای نیمرو کلاس را نیمه تمام گذاشته بود و برده بودم تا نانوایی و حالا هم گوشی به دست، در تکاپوی پختن غذای مورد علاقهام، خوب را از بد تشخیص نمیدادم.
برای من، نیمرو، از همان کودکی که خودم را شناختم و تصمیم گرفتم ماست و پنیر نخورم، همیشه یک صبحانه آرمانی بوده. از آن غذاهایی که با شنیدن اسمش، خاطره تمام نیمروهای زندگیم یک بار زنده شده و جلوی چشمم رژه رفته و روی شاخصترین نیمرو توقف کرده. نمرۀ صد نیمروها، آن نیمرویی که دیگر هیچ وقت بهتر از آن به دهانم مزه نکرد.
من، پسر اول خانواده و البته اولین نوه، آنقدر خاطرخواه داشتم که هروقت بهانه بگیرم، صبحانهام نیمرو باشد و بقیه، دلشان بخواهد یا نه، مجبور باشند نان و پنیر و مربا بخورند. کره هم نبود! نان و پنیر و مربا! انگار نیمرو شده بود غذایی که هزینه یک تصمیم را از دوش آدم بزرگها برمیداشت و غرغر من و قیافه بغ و باد کردهام را از آنها دور میکرد.
این طور بود که من، تصمیم گرفتم تمام آخر هفتهها را نیمرو بخورم. مهم نبود که فقط یک روز باشد یا مثلا یک آخر هفتهای بیاید که سه روز پشت سر هم تعطیل باشد.
من، تمام آن سالها، یعنی حتی حالا که ده سالیست دارم همه جور لبنیاتی را مزه مزه میکنم، توی خانواده مادریم، و البته خیلی جاهای دیگر، به آدمی شناخته شده بودم که با لبنیات قهر است. البته دوغ و شیر را میخوردم. اما ماست و پنیر، هرگز! هنوز هم آدمهایی هستند توی فامیل که اگر یک سر صبحی همدیگر را ببینیم، میپرسند هنوز هم ماست و پنیر نمیخوری؟ نه اینکه من آدمی باشم که کم ببینمشان! آدمها عادت دارند از همه چیز یک مجسمه بسازند و توی موزه لعنتی ذهنشان حبسش کنند. شما همیشه برایشان همان آدم آخرین خاطره برجستهای هستید که در ذهنشان جا گذاشتهاید. محال است رهایتان کنند. مجسمهتان را میگویم! بتی که از شما ساختهاند و ولش نمیکنند. مثل همین خود من که انگار شیفته آدمهایی هستم که روزگاری رهایم کردهاند.
مثلا، هنوز برای دوستم کریم که حدودا 15 سال است همدیگر را ندیدهایم اما گهگداری تلفنی حرف زدهایم، من، صاحب یک دوچرخه قدیمی هستم که اسمش را گذاشته بود دوچرخه لحاف دوزی. همان دوچرخهای که پدرم تمام سالهای کودکیم، من را روی ترک آن نشانده بود و برده بودم ملا، کلاس قرآن، جلسه قرآن و خیلی جاهای دیگر که دوستشان داشت و من هم، چون بچهاش بودم،دوستشان داشتم. حتی حالا که عکسهایم را با البرز، دوچرخه این روزهایم، میبیند، حتی حالا که میخواهیم قرار بگذاریم و برویم کاشان، توی باغش چند روزی را مجردی عشق و حال کنیم، میگوید: «با دوچرخه لحافدوزیت بیا تا دم خونه من، بقیهاش رو با سانتافه من میریم!»
برای من، کریم حالا همان عکس پروفایلش است. اما انگار من، برایش همان دانشجوی یک لاقبای سرگردان ماندهام که دور از چشمش سیگار میکشید - این قسمتش را هنوز هم نمیداند و فقط من میدانم- و تفریحش این بود که با او، توی آن زیرزمین نموری که خانه دانشجوییشان بود راجع به برنامههای هلال احمر دانشگاه آزاد حرف بزند و کمپین کاغذ باطله راه بیندازد!
من و کریم هم قوت غالبان سر تمام آن بحثها تخم مرغ بود!
آن قدیمترها که بچه بودم، مادربزرگم، عزیز، همیشه از پسر سکینه، کلفتی که به خانهاش میآمد و کمک میکرد خانه را تمیز کند، برایم تعریف میکرد که «یک هفته که سکینه برای دیدن دخترش به تهران رفته بوده، از بس تخم مرغ خورده، کلیهاش (فکر کنم بجای کبد اشتباه میگفتند کلیه) از کار افتاده و بعد بردهاندش مریضخونه و چون خوب نشده و کارش به دیالیز کشیده، خودکشی کرده». از بخت بد، اسم آن پسر هم مثل من حسین بود!
سکینه هیچ وقت از زیر غم مردن حسین بلند نشد.
غم، میآید که زندگی آدم را بهتر کند! بر خلاف آن که فکر میکنیم غم، زندگیمان را نابود میکند. غم میآید که به ما سیلی بزند و طوری باشد که بهمان بر بخورد و بلند شویم و شکستش بدهیم و اصلا انگار برای همین ناممان شده آدم! وگرنه که چارپاها هم از غم مردن فرزندشان میمیرند یا چه میدانم! وقتی میفهمند میخواهی خلاصشان کنی، انگار اشک میریزند!
آدم فقط به این حیوانها حسرت میخورد که زود یادشان میرود یا حداقل خودشان را به بیخیالی میزنند. بلند میشوند و میروند پی کارشان. حیف که جای رشد ندارند وگرنه که انگار غم را باید همان طوری مغلوبه کرد که این زبان بستهها از شرش خلاص میشوند.
برای من، اینکه من تخم مرغ میخوردم و بقیه نان و پنیر و مربا، گرچه به من حس برتری میداد، اما همیشه غمی با خودش داشت که رهایم نمیکرد. غمی که سیلیاش را میزد و گاه، پرتم میکرد وسط یک تنهایی... تنهایی خودخواستهای که با خوردن سادهترین غذای دنیا نصیبم شده بود. تنهایی متفاوت بودن، عیبی داشتن!
دوچرخه لحافدوزیم را توی راهروی زیرزمینشان میگذاشتم. میرفتم پایین و مینشستیم به تخمه شکستن و حرف زدن. بعد، از خانهشان که بیرون میآمدم، سر راه دو نخ سیگار میخریدم و همان طور روی دوچرخه دود میکردم. تازه عاشق شده بودم. به دختر همکلاسیام دل باخته بودم! توی راه اشک میریختم و بر میگشتم خانهمان. غم، همیشه آدم را یک گوشه، سه کنج یک دیوار گیر میاندازد؛ سه کنج دیوار متفاوت بودن و متفاوت ماندن!
ما، هیچ وقت توی خانه، شبها تخم مرغ نمیخوردیم. رسم بود که تخم مرغ غذای صبح است و اگر قرار است چیزی بخوریم، باید تخم مرغ توی آن باشد. مثل کوکو. مثل چیزهای دیگر! شبها برایم مصیبتی بود. مادر همیشه غذای حاضری آماده میکرد و من، اگر فقط از ظهر غذایی مانده بود میتوانستم بخورم. وگرنه که باید نگاهشان میکردم. یا مادر به زحمت میافتاد و غذایی درست میکرد که من هم بخورم!
موجود عبوسی بودم. یک آدم ناسازگار که حاضر نبود با هیچ چیز کنار بیاید. نه اینکه توی دبیرستان این طور شده باشم. از همان سه چهار سالگی، از همان وقتی که فهمیده بودم میشود آدم دیگری بود، این طور شدهبودم. سر به راه بودم. سر به زیر، کم حرف و کم شیطنت! یا با شیطنتهای بخصوص و زیرکانه! هیچ وقت سر نافرمانی نداشتم، اما همان طور که داشتم حرفت را تایید میکردم، در سینهام بساط مخالفت با تو را راه انداختهبودم.
این تو، اکثرا پدرم بود و بعدها، مادر هم به آن اضافه شد! و به مرور،به تمام آدمهای روی کره زمین تعمیم پیدا کرد.
ما آدمهای منعطف، انگار همیشه آدمهای مُزَوِّری هستیم که نباید به هیچ کاری گماردمان. پدرم این را فهمیده بود! من، هیچ وقت هیچکاره پدرم نبودهام. کاری نبوده که به من بسپارد. کار بزرگی نبوده که به من بسپارد! نه این که کاری برایش نکرده باشم. من، اگر همین امروز هم بمیرم، هیچ کجای زندگیش لنگ نمیشود. برعکس، اگر فلان کسک بمیرد که اتفاقا هم سن و سال من است، شاید نصف زندگی پدرم فلج شود. چون هیچ کس انگار از بوی تزویر خوشش نمیآید. این لب به لبنیات نزدن، شاید تا پانزده سالگی،بزرگترین نافرمانیای بود که پدر و مادرم از من دیده بودند. اما سهمگینترین طوفانها، از بال زدن بیخاصیت یک پروانه در ناکجا آبادی آن سوی دنیا شروع میشود! و این،آغاز تمام نافرمانیهای زندگی من بود.
ما، صبحهای جمعه که از خواب بیدار میشدیم، پیش از خودمان، دماغمان پی بوی نیمرو از خواب بیدار شده بود و داشت ته خوابهایمان را با بوی خوش نیمروی مادر رج میزد تا چیزی ته خوابمان نماند و تمام کابوسهایمان دم صبح، تبدیل شود به رویای خوش خوشبختی. خوشبختیای که هر پدر و مادری دوست دارد بچههایش به آن برسند. خوشبختیای که آنها دوست داشتند خودشان سازندهاش باشند و من، از اینکه آنها بسازندش گریزان بودم.
برای ما، آن بوی خوب، انگار خود زندگی بود. من هنوز هم که نیمرو درست میکنم، خوب که بویش را توی ریهام فرو میدهم، انگار دنبال همان طعم و بویی هستم که خوشبختی را با بوی خوش روغن و ادویه روی دماغمان میکشید و از همانجا، اکسیژنش را به تک تک سلولهایمان تزریق میکرد تا مبادا آب توی دلمان تکان بخورد. اسنیفی که برای لحظهای ما چهار بچه را شبیه هم میکرد و دیگر، من، حس نمیکردم که متفاوتم، حداقل آنقدر حس نمیکردم که متفاوتم.
دست و صورتم را شسته و نشسته، بالای سر ماهیتابهاش میرفتم و زل میزدم به زردهای که قرار بود چند ثانیه دیگر قاشقش را توی آن بزند تا پخش شود روی همه تخم مرغها و چشمهایم سیاهی میرفت؛ انگار که به خورشید چشم دوختهام. سرم گیج میرفت و بوی گوگرد دماغم را میسوزاند. حواسم بود که قاشق نقرهمان را توی زرده نزنم - هیچ وقت قاشق نقره نداشتیم! اما از «به من بگو چرا؟» خوانده بودم که اگر قاشق نقره را توی زرده تخم مرغ بزنید سیاه میشود- و با دقت، جوری که مادر نفهمد، یک لقمه آبدار از ماهیتابه جدا میکردم و ظرف را تکان میدادم تا زردههای سفت نشده، آن جای خالی را پر کنند. من، باید با بقیه فرق میکردم!
کمی پنیر آن گوشه خالی ماهیتابه میریزم و با تخم مرغها مخلوطش میکنم. طعم پنیر سرخ شده و تخم مرغ را با هم دوست دارم. کمی هم آویشن و نعنای خشک شده روی تخم مرغ میپاشم. ادویه مخصوص مادر بود. نگاهش، پشت دیواره چشمهایم نقش میبندد و مغزم، بی که خودش اینجا باشد، چهرهاش را به رخم میکشد که آن گوشه ایستاده و دارد توی زندگیم دنبال غمی میگردد که سالها با خودم اینجا و آنجا برده بودم! آدم است دیگر، غمها میآیند که نجاتش بدهند.