یک جایی از سریال The Handmaid’s Tale، شخصیت اصلی داستان، تعدادی بچه را با هزار زحمت، سوار هواپیما میکند و از مرزهای کشور رادیکال گیلیاد خارج میکند. همۀ این بچهها، بین چند ماه تا پنج شش سال سن دارند و هیچ کدامشان هنوز نفهمیدهاند که دارند توی چه خرابشدهای و تحت چه شرایطی زندگی میکنند. فقط فهمیدهاند که انگار دنیا، آن طور که باید باشد نیست!
حالا این که دنیا چطور باید باشد، واقعا داستان ما نیست. دنیا باید همانطوری باشد که هست و برای آن بچهها هم انگار دنیا، همانطور هست! اما یک جای کارش میلنگد!
آن آدم که آمده و تعداد زیادی بچه را به هر مشقتی که بوده سوار هواپیما کرده و با تعداد دیگری ندیمه راهی کانادا کرده، آن دم آخری که باید خودش هم سوار هواپیما شود و فکر میکنی که داستان همین حالاهاست که تمام شود، بر میگردد و انگار، همانجاست که میفهمی کارگردان تصمیم گرفته داستان چند فصل دیگر هم ادامه داشته باشد!
واقعیت این است که این، هرچه که بوده، تصمیم کارگردان یا نویسنده یا حتی تهیه کننده نبوده و برگشتن آن آدم، داستانیست که باید اتفاق میافتاده و تا بقیۀ سریال را نبینی هم نمیفهمی که چرا اتفاق افتاده! بیشتر از این راجع به فیلم نمیگویم که داستان آن برای آنها که هنوز ندیدهاند لو نرود.
امروز، وقتی داشتم توییترم را بالا و پایین میکردم و با نوای لالایی ساختۀ فواد سمیعی برای #ریحانه_یاسینی و #مهشاد_کریمی و آن پنج سربازی که هیچ کداممان حتی اسمشان را هم نمیدانیم اشک میریختم و آن وسطها به آن پفیوز بد و بیراه میگفتم، توییتی از یکی از رفقایم دیدم که گفته بود باید پسرکش را زیر بغل بزند و از ایران برود.
ناگهان آن صحنۀ فرار از گیلیاد جلوی چشمهایم زنده شد و خب، خودمانیم! کداممان هستیم که حاضر نیست خودش بمیرد و پارۀ تنش زنده بماند؟
برایش نوشتم «حتی اگر خودمان نتوانیم از این ماتمکده برویم، باید بچههایمان را بفرستیم که بروند. چه چهار پنج ساله، چه ده ساله، چه پانزده! باید کاری کنیم که آنها این که دنیا یک جوری هست را حس نکنند.»
بدی ما آدمها این است که یکهو یادمان میرود دنیایمان یک جوری هست! یکهو یادمان میرود که ما، داریم یک جوری زندگی میکنیم که هیچ کجای دنیا، هیچ آدمی آن طور زندگی نمیکند. بعد، دور خودمان حصار میکشیم و همانطوری به زندگی کردنمان ادامه میدهیم و اتفاقی که نباید بیفتد، به یک باره حادث میشود و ما، فکر میکنیم همۀ دنیا دارند همینطوری که ما زندگی میکنیم زندگی میکنند. آنوقت فهممان این میشود که زندگی شاید همین باشد!
خب! این کلام، این شعار، همان چیزیست که آنها میخواهند. قصد کردهاند که ما را به جایی برسانند که فکر کنیم زندگی حتی باید همین باشد. باید همینطوری زندگی کرد و اگر کسی جور دیگری زندگی میکند، اوست که دارد راه را اشتباه میرود.
من فکر میکنم آن زن، وسط آن همه داستان، فقط برای همین برگشت که به بقیه هم بگوید این کاری که دارید میکنید، اسمش زندگی نیست!