حسین حمیدیا | Hossein Hamidia
حسین حمیدیا | Hossein Hamidia
خواندن ۴ دقیقه·۳ سال پیش

گرجستانم را پس بده... روایت رفتن برای حال خوب!

گاهی برای اینکه حالمان خوب شود، باید از خیر گرجستان‌های زندگیمان بگذریم (عکس از روح‌سوار دات می)
گاهی برای اینکه حالمان خوب شود، باید از خیر گرجستان‌های زندگیمان بگذریم (عکس از روح‌سوار دات می)


سه سال پیش، یک روزی، که توی خانه‌ام، داشتم برای خودم رویا می‌بافتم، به سرم زد که بروم افغانستان. همین‌طوری یکهویی. مثل چیزی که به آدم الهام بشود و به خودت بگویی عجب فکر بکری!

با خودم قرار گذاشتم که بهار 98 این، یکی از آن کارهایی باشد که انجام می‌دهم. دلم می‌خواست یک فصل بهاری باشد که بروم و قشنگی‌های کابل و هرات را ببینم. سری به مزارِ شریف بزنم و از آن طرف، صاف بروم تا برسم به یک جایی که آدم کمتر باشد و بشود برای خودت چند وقتی بی کس و کار بشوی.

شروع کرده بودم به خواندن راجع به همین شهرها! گاهی شب‌ها خوابش را می‌دیدم و گاهی روزها، یکهو توی رویایش فرو می‌رفتم. دلم خوش بود که دیگر طالبان هم رفته و دنیا دارد روی خوشش را به این خاک هم نشان می‌دهد و می‌روم آنجا، مثل همان دکتر ژاپنی یا مثل خیلی‌های دیگر از جمله یکی از رفقایم که رفت و پاگیر آنجا شد، من هم پاگیر می‌شوم.

به هرکه هم می‌رسیدم، حرفم این بود که می‌خواهم بروم، ببینم و برگردم! اما دروغ بود. می‌خواستم بروم که هرگز بر نگردم.

چند وقت پیش، نشستم به دانلود چند فیلمی که دلم برایشان تنگ شده بود. متری شیش و نیم، ابد و یک روز و مغزهای کوچک زنگ زده. نشستم به مرور دیدمشان. بغضم می‌گرفت وقتی می‌دیدم انگار دارد از امروز ما حرف می‌زند. البته که همان سال‌ها هم که دیده بودمشان، گفته بودم اینها، همین چیزیست که ما، حالا هستیم. یعنی می‌خواهم بگویم ما اینقدر عوض نشده‌ایم!

فقط ابد و یک روزش مانده بود! نشده بود که ببینمش. امشب، وسط آن همه خستگی کلاس و تنگی نفس کرونایی و فکر کارهایی که روی زمین مانده بود، بعد یک چرت کوچک، زدم فیلم برای خودش پخش بشود. گفتم این، دفعۀ سوم چهارم است که می‌بینمش. حالا برای خودش بخواند تا من هم دلتنگیم رفع شود.

دلتنگی، از آن مقوله‌هاست که اگر درگیرش بشوی، دیگر باید دست از زندگیت بشویی. ندیدم آدمی دلتنگ بشود و بتواند راحت زندگی کند. بتواند نفس بکشد یا غذا از گلویش پایین برود. اگر کسی می‌گوید دلم برایت تنگ شده و این‌طور که گفتم نیست، سرراست بدانید که کاسه‌ای زیر نیم‌کاسه‌اش هست! من هم همین‌طور بودم...

داستان،‌ داستان ما بود.

دلم برای خودمان سوخت. انگار سعید روستایی، اول رفته لیسانس فلسفه‌اش را گرفته، بعد رفته فوق لیسانس تاریخ گرفته و آخر سر، دلش برای دکترای جامعه شناسی رفته و گفته بگذار حالا که دستم توی کار است، یک دکترای جامعه شناسی هم بگیرم.

همه و همۀ فیلم داد می‌زد که آن سگ‌دانی که آن هفت هشت از سگ کمتر تویش زندگی می‌کردند، انگار همین گربۀ خودمان است. لنگ می‌زند گربه اما برای همین لنگ زدنش هم انگار به یکی از ما پول می‌دادند. به یکی که دست به سیاه و سفید زندگیمان نمی‌زد تا از هم بپاشد و حقانیتش ثابت شود.

بعد برادر بزرگترمان برای یک بارِ فلافل و چند کاسه ترشی و خیارشور و گوجه، فروخته بودمان و خب، ما هم که ماشین و سر و وضعشان چشممان را گرفته بود، کم مانده بود برای خلاص شدن از این خراب شده، بار و بندیلمان را جمع کنیم و برویم. داشتم با خودم فکر می‌کردم کل زندگیم را اگر بخواهم مثل سمیه بریزم توی چند چمدان و بروم، باید چقدر پول چمدان بدهم؟ یک میلیون؟‌ یا دومیلیون؟ آخر راستش را بخواهید، این روزها، همه‌مان داریم می‌رویم. حتی خود من، خود من که همیشه می‌گفتم ولش کن!

آدم، هروقت که می‌آید خودش را نجات دهد، پایش به یک عزیز دردانه‌ای گیر می‌کند و تمام عیشش طیش می‌شود. حتی اگر برود هم، همۀ زندگیش عذاب وجدان می‌شود که رهایشان کردم. گذاشتمشان و رفتم و آنها چقدر در نبودن من بدبختی کشیدند. خودمان را ببینیم. چند بار همین روزها، وقتی به رفتن فکر کردیم، بعدش ویرانه‌ای را متصور نشده‌ایم که کس و کارمان دارند تویش از هرروز بدبخت‌تر می‌شوند؟

ماها، آدم‌های راحت جان دادن هم نیستیم. حتی مردنمان را هم می‌گذاریم پای گناهانی که کرده‌ایم یا تقاص چیزهایی که نبوده‌ایم. همین امشب که داشتم از بغل همین هیات‌ها رد می‌شدم و حتی صدای کر کنندۀشان به گوشم ننشسته بود، داشتم با خودم فکر می‌کردم حالا، سال بعد، دیگر حتی این صدا هم توی گوشَت نمی‌پیچد و البته که بعدش خودم را لعنت کردم که نپیچد!

فیلم که تمام شد،‌ با خودم هزاربار گفتم چرا باید سعید روستایی آن همه واقعیت را بگذارد توی دهان مفنگی‌ترین آدم توی خانه؟ چرا باید سمیه نرود و برگردد؟ مگر گم شدن توی کوه‌های افغانستان، چقدر به این راحتی مرگ آلودی که اینجا هرروز زندگیش می‌کنیم می‌ارزد؟‌ کجایش بد بود زندگی کردن با آدم‌هایی که فقط کشورشان توی جنگ بود؟ اما حداقل توی خانه‌شان، بین خودشان همیشه به صلح بودند؟

آدم، گاهی خودش را که توی این نقش‌ها می‌گذارد، می‌بیند که سرنوشت فیلم چه عوض می‌شود! من، فهمیده‌ام یک جایی هست که آدم‌ها، درد به مغز استخوانشان می‌رسد. اگر آن درد را تحمل نکنند، بروند پی چاره و درمانش، بروند پی اینکه ببینند این درد از کجا آمده و چطور می‌شود که برود، حالشان خوب می‌شود. حتی اگر خوب نشود، حداقل آرزو به دل نمی‌میرند که نرفته‌اند ببینند آیا جایی بوده که بتوانند بهترش را زندگی کنند و نرفته‌اند؟

آن وقت، ما نشسته‌ایم و مثل همین سمیۀ خودمان، تا چشممان به نوید زندگی‌مان می‌افتد، دندان روی دندان فشار می‌دهیم و دردی که حقمان نیست را به جان می‌خریم تا شاید خاطرۀ بدی توی ذهن بچه رقم نخورد...

حقیقتش این است که این خاطره، شاید یکی از میلیون‌ها خاطره‌ای شود که برای آن بچه تلخ بوده. اما همان تصمیم،‌ سی سال زندگی ما را یکهو، یک‌شبه، از این رو به آن رو می‌کند. رویی که فقط آه دارد و درد!

متری شیش و نیمافغانستانابد و یک روزروایتعباس میرزا
زمان گذشته بود.باید می‌رفتم تا به آخرین اتوبوسی که به سمت شهر راهی می‌شد برسم.ناگهان یادم آمد سال‌هاست به شهر مهاجرت کرده‌ام، بی‌آنکه برگشته باشم...داستان من از همینجا شروع شد.
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید