حسین حمیدیا | Hossein Hamidia
حسین حمیدیا | Hossein Hamidia
خواندن ۴ دقیقه·۲ سال پیش

گرفتن فال قهوه با قهوه فوری

آدم‌ها برای کم کردن استرسشان معمولا فال قهوه می‌گیرند. ما هم استرس داشتیم! پس فالمان را خوردیم. عکس: نِفیس یمک تارفلری
آدم‌ها برای کم کردن استرسشان معمولا فال قهوه می‌گیرند. ما هم استرس داشتیم! پس فالمان را خوردیم. عکس: نِفیس یمک تارفلری



یک شبی، وسط مستی‌های بی بدیلمان توی خانۀ مهرداد، همینجا وسط آنتالیا، در آمدم و گفتم اگر یک وقتی رفتیم ایران و دیگر هیچ کاری از دستمان بر نیامد، برویم و یک برند قهوه آماده بزنیم به اسم حقی! قهوه حقی! صدای خنده‌مان بود که خانه را برداشته بود. به گمانم، من بودم و احمد و مهرداد.

خب آدم یادش نمی‌ماند وسط آن همه بی‌حواسی کدام‌ها بودند و کدام‌ها نبودند. مگر روزهایی که حواسمان جمع بوده را یادمان مانده که حالا این را هم یادمان بماند؟ نه بخدا! حداقل من، هیچ وقت زندگیم، آدم حواس جمع و شش دنگی نبوده‌ام. ته تهش یک دنگ یا یک و نیم دنگ بوده‌ام. آنقدری که از وصیت یک مرده به آدم به ارث می‌رسد. نه آنقدری که خودت می‌خری و می‌دانی که همه‌اش مال خودت است.

قهوۀ حقی، قرار بود برند معروفی بشود. بشود رقیب این قهوه‌های نیمه آماده مثل بن مانو. از همین‌ها که در کیسه قهوه یک نفره را باز می‌کنی و یواش یواش آب جوش می‌ریزی تا قهوه حال بیاید و مثلا بشود قهوه! با همان کتری‌هایی که لوله درازی دارند و وسط لوله هم یک قر ریزی آمده! بعد آدم فکر می‌کند که قرار است چه قهوه معرکه‌ای بشود اما وقتی که می‌خوری، می‌فهمی که فقط ظاهرش قشنگ بوده و توی قهوه، اگر کافئینی هم هست، تقلبی است!

اما این قهوه ما قرار نبود از آنها باشد. قرار بود اصل و نصبی داشته باشد و اصلا تولید خود ترکیه باشد و ما فقط واردش بکنیم و ری پک و بعد هم توی بازار با یک برند جدید وارد شود. یک جوری وسطی مستی راکی داشتیم جزییات استراتژیمان را روی میز می‌ریختیم که انگار شرکت ثبت شده بود و اولین محموله را هم وارد کرده بودیم و حالا فقط مانده بود توزیع و گرفتن سهم از بازار...

آن شب، برای تبریک خانه نویی مهرداد رفته بودیم. روی میزش، چندین جعبه قهوه از قهوه‌های برند خودمان که البته هنوز خبر نداشتیم قرار است برند ما باشد گذاشته بود و البته قبل‌تر هم می‌دانستیم که مهرداد، حوصله دنگ و فنگ قهوه را ندارد و با همین قهوه‌های حقی دلش خوش است.

من خودم حالا سال‌هاست که با موکاپات قهوه درست می‌کنم. درصد مخلوط قهوه برزیلی و هند و کلمبیایم مشخص است و اگر کمتر یا بیشتر شود، قهوه برایم غریبه می‌شود. نه اینکه با غریبه‌ها معاشرت نکنم. اما حقیقتش زود با غریبه‌ها جوش نمی‌خورم و طول می‌کشد تا بتوانم ارتباط برقرار کنم.

می‌خواهم بگویم برعکس من، مهرداد آدم سختگیری برای نوع قهوه نبود. با همین قهوه‌های حقی هم حالش خوب بود. اما من، باید قهوه، قهوه خودم می‌بود تا حالم خوب باشد! ببینید! با همین چیزها هم می‌شود حال آدم‌ها را فهمید و تا ته زندگیشان سرک کشید. با همین قهوه ساده که شاید هیچ کس فکرش را هم نکند.

آن شب، راجع به قهوه کمی حرف زدیم و بقیه حرف‌های قهوه‌ایمان افتاد به فردا صبح. گفتیم، خندیدیم و برای صاحب خانه، آرزوی موفقیت کردیم. قرار بود مثلا دوسال اینجا کنار هم باشیم و بعدش، برویم کشور بهتری. جایی که فکرش را هنوز نکرده بودیم. مهاجرت اینجایش که هنوز هیچ چیزی مشخص نیست و باید محکم و با اراده اطمینان بدهی که همه چیز خوب پیش می‌رود و زندگی رفیقت روبراه می‌شود، آنقدر سخت است که گاهی آرزو می‌کنم کاش هیچ آدمی روی زمین مهاجرت نکند تا آن لحظه را نبیند. اما حقیقت به اندازه همان قهوه‌های برند حقیمان، تقلبی، باسمه‌ای، بی خاصیت و زننده است. آنقدر که تلخی ساختگیش هیچ وقت از دهانت بیرون نمی‌رود.

حالا که این چند خط را می‌نویسم،‌ رفیقمان مهرداد به ایران برگشته. نشد که پیشمان بماند. یعنی خودش خواست اما شرایط محیا نشد.

روزهای آخری که داشتیم دیگر وسایلش را جمع می‌کردیم، بازهم توی یک شب مستی، به یاد همان بیزنسمان افتادم و اشکم در آمد. ما فقط حرفش را زده بودیم و خندیده بودیم تا خوش بگذرد و حالا تمام آن خنده‌ها و شوخی‌ها اتفاق افتاده بود.

آن شب توی شوخی‌هایمان به قهوه‌های فوری مهرداد خندیده بودیم و رویش اسم گذاشته بودیم و چون اسمش توی ایران ممنوعه بود، گفتیم مثل کیبی و کیروش و بقیه اسم‌های نامتعارف ایرانی، با حذف نقطه‌ای حرفی چیزی متعارفش کنیم که وزارتخانه مجوز بدهد و برندش را ثبت کنند. روش‌های مختلف بازاریابی را هم نشستیم و حرف زدیم و همه‌شان هم عجیب و غریب قرار بود باشند. مثلا فلان مقام مسئول بیاید روی بیلبورد و تبلیغ قهوه حقی را بکند یا روی زبان‌ها بیاندازیم که این قهوه‌ها به درمان شدن دردهای بی‌درمان خاصی کمک می‌کنند. همه‌اش شوخی، همه‌اش خنده و ته همه هم اینکه ما که هیچ وقت قرار نیست برگردیم...

دم رفتن، آن لحظه که داشتیم کوله‌ها را روی دوشمان می انداختیم، گفتم مهرداد! راستی قهوه‌ها را برداشتی؟ گفت بله آقاااا. چند بسته اضافه هم خریدم. باید ذائقه مشتری دستمان بیاید و همین طور بی گدار به آب نزنیم....

قهوهقهوه فوریآنتالیاروایت
زمان گذشته بود.باید می‌رفتم تا به آخرین اتوبوسی که به سمت شهر راهی می‌شد برسم.ناگهان یادم آمد سال‌هاست به شهر مهاجرت کرده‌ام، بی‌آنکه برگشته باشم...داستان من از همینجا شروع شد.
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید