حسین حمیدیا | Hossein Hamidia
حسین حمیدیا | Hossein Hamidia
خواندن ۳ دقیقه·۳ سال پیش

ایران یک- عراق صفر! منطقۀ عملیاتی مجنون

سردار توپ را که به تور چسباند، دستش را گذاشت روی پرچمی که روی سینه‌اش نقش بسته بود!
سردار توپ را که به تور چسباند، دستش را گذاشت روی پرچمی که روی سینه‌اش نقش بسته بود!

من تقریبا از سال 72 که تلویزیون رنگی به خانۀمان آمد و فهمیدم می‌شود پای تلویزیون نشست و فوتبال دید، تقریبا تمام بازی‌های ایران یا تیم‌های ایرانی با عراق یا تیم‌های عراقی را دیده‌ام.

حتی اگر عراق تیم والیبال قدرقدرتی داشت یا تیم‌های دیگری که بازی‌های ملی داشته باشند، شرط می‌بندم یکی از آدم‌هایی بودم که تمام آن بازی‌هایی که با تیم‌های ایرانی داشت را می‌دیدم.

آخر ما با این کشور همسایه‌مان بده بستان زیاد داشته‌ایم. گوشت زیاد داده‌ایم و پیاز زیاد قرض کرده‌ایم. نمی‌شود که تیم ملی کشورمان با تیم ملی کشور آنها بازی داشته باشد و ما نبینیم.

آخر دور از جان شما، استخوان‌های عموی من و هزار خروار آدم دیگر، همین حالا، آن سوی مرزهای ایران، توی خاک آنها خوابیده و خب، حداقل اگر نه هزار پادشاه، حداقل چند رییس جمهور را خواب دیده.

حالا نه اینکه بگوییم عموی من آدم مهمی بوده. حقیقتش را بخواهید، اصلا ندیده‌امش. یعنی خیلی کم و خببب تا دو سال و چند ماه بعد از به دنیا آمدنم بوده و حق دارم که اصلا یادم هم نمانده باشد قیافه‌اش چه شکلی بوده. اما راستش را بخواهید، این سوز نبودنش،‌ این که حس می‌کنم قرار بوده چیزی را که کل خانواده‌اش نداشته‌اند و او داشته را بدهد به دست مثلا منی توی فامیل تا یک چرخه از زندگی‌ای که نزیسته‌ایم را تکمیل کنیم، آنقدر گاهی اوقات دلم را خون می‌کند که دلم می‌خواهد از فراقش سر به بیابان بگذارم.

انگار که ما سالها با هم زندگی کرده‌ایم. انگار کامل می‌شناخته‌امش و انگار نه انگار که فقط هجده سال زندگی کرده و بعد دیگر نبوده که بخواهد حرفی بزند یا چیزی بگوید.

همیشه با خودم می‌گویم- مخصوصا وقت‌هایی که می‌خواهم از حس غم‌انگیز نبودنش خلاص شوم- که حالا اگر هم بود، یک بدبختی بود مثل بقیۀ آدم‌هایی که می‌بینی. اما راستش را بخواهید، این نبودن و نزیستن زندگی‌ای که بقیه زیسته‌اند، آنقدر چیز غریبیست که مهلت و مجال نمی‌دهد که آدم به چیز دیگری فکر کند.

برای خودت از آدمی که نیست، دنیایی می‌سازی که هیچ وقت نتوانسته‌ای زندگیش کنی و بعد، هی پرو بالش می‌دهی که بزرگ و بزرگتر شود. ناگهان چشم‌هایت را باز می‌کنی و می‌بینی، این زندگی از هر زندگی دیگری که توی دنیا فکرش را بکنی، زیباتر شده و ناگهان به خودت می‌آیی و می‌بینی که شاید آن آدمی که این زندگی را برایش ساخته‌ای لایق اینقدر زندگی نبوده...

اما اگر بخواهم بیطرفانه با شما حرف بزنم،‌ باید بگویم عموی من، لیاقت چنین زندگی‌ای که من برایش توی ذهنم ساخته بودم را داشت. زندگی‌ای که من تصورش کرده بودم، زندگی آنچنانی نبود. زرق و برق چندانی نداشت و خب، عموی من هم قرار نبود توی این زندگی آدم مهمی بشود. قرار بود یک آدم عادی باشد که مثل تمام آدم‌های عادی، یک برادرزاده‌ای داشت و از قضا آن برادرزاده من بودم.

بعد، قرار نبود این آدم کار عجیب و غریبی بکند. قرار بود زندگی ساده‌ای داشته باشد و فقط، توی زندگیش، تمام چیزهایی که به خوبی می‌داند را با همان برادرزاده‌اش در میان بگذارد. از جمله خط خوشش و از جمله دست به قلم بودنش را و البته حرفای شیرینی که می‌زند.

ببینید! آدمی یا بهتر بگویم دنیایی که من ساخته‌ام، خیلی به واقعیت زندگیمان شبیه است. من آدم خارق العاده‌ای خلق نکرده‌ام. من فقط خواسته‌ام یک آدم عادی داشته باشم. یکی که کاری کند من از دیدن تمام بازی‌های ایران با عراق توی این سی سالی که از زندگیم رفته معاف شوم و بتوانم بی حرص برنده شدن ایران توی تمام این مسابقه‌ها، شب سرم را راحت روی بالش بگذارم.

این،‌ تمام چیزیست که یک بچۀ ده دوازده ساله، آن روزی که تصمیم گرفت تمام بازی‌های عراق را زل بزند به تلویزیون رنگی پارس و پای هر گلی که خورده‌ایم به تمام آبا و اجدادش فحش بدهد به نژاد آریایی‌ای که بچۀ 18 ساله را به جبهه می‌فرستد می‌خواست.

امشب، بعد از گل قشنگی که سردار آزمون به عراق، وسط آن استادیوم خالی بحرینی زد، لابلای اذانی که داشت برای نمی‌دانم کدام مسلمان پخش می‌شد، یکهو یادم افتاد که من، این همه سال، یک زندگی ساخته‌ام تا پای این بازی که می‌نشینم، بتوانم تلخ‌ترین خاطرۀ زندگیم را فراموش کنم!

جزیره مجنونایران عراقفوتبالسردار آزمونشربت شهادت
زمان گذشته بود.باید می‌رفتم تا به آخرین اتوبوسی که به سمت شهر راهی می‌شد برسم.ناگهان یادم آمد سال‌هاست به شهر مهاجرت کرده‌ام، بی‌آنکه برگشته باشم...داستان من از همینجا شروع شد.
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید