من دو تابستان رفتم ملا. فضا تقریبا همین جور بود که در عکس بالا میبینید. حالا مثلا ما توی حیاط نمینشستیم، گرد ملا دو زانو نبودیم و ملایمان هم به این شق و رقی نبود.
نمیدانم چرا دوره ملا رفتنم محدود به تابستان و بهار بود و بقیه سال ملا نمیرفتم. ما معمولا توی یکی از اتاقهای خانه ملا می نشستیم. این طور بود که در خانه به یک راهرو باز میشد. سمت چپت، ملا میزی گذاشته بود و زنگهای تفریح همانجا شکلات و لواشک و کیک و کلوچه میفروخت. میزش جوری بود که هیچ وقت قدم به لبه آن نمیرسید. از این میزهای بلند فروشگاهی. البته که قد من هم در پنج شش سالگی کوتاه بود.
بعد وارد هال میشدی و سمت راستت، اتاقی بود که همهمان آنجا مینشستیم و عم جزء میخواندیم.
عم یتسائلون. عن النباء العظیم. الذین فیه مختلفون. کلا سیعلمون. ثم کلا سیعلمون.
اینها را که مینویسم از حفظ است. حک شده روی نوارهای مغناطیسی ذهنم و هیچ وقت پاک نمیشود. انگار رسوخ کرده توی زیرینترین لایه های مغزم، نزدیک شده به مغز قدیمیمان، آنجا که دیگر فقط غریزه است و هیچ چیز دیگری نیست. شاید کمی بالاتر از بصل النخاع!
دختر و پسر قاطی هم مینشستیم و هیچ کس هم نبود که بگوید اینها آب توی دلشان تکان میخورد.هنوز تصویر صورت بعضی از همدورهایهایم جلوی چشمانم است.
ملا می آمد و اول صبح برایت یک خطی میخواند و تو باید تکرار میکردی. آنقدر که ملا بگوید درست خواندهای.هرکداممان یک قرآن عم جزء هم داشتیم. بعد شروع میکردی از روی کتاب خواندن. اینقدر میخواندی که ملکه ذهنت میشد. شاید ده بار، شاید صد بار شاید هزار بار. با هر بار خواندن هم از کمر نیم تنه مان را تکان میدادیم. هنوز خط نمیدانستم. فقط حروف را میشناختم. پنج سالم نشده بود.همانجا بود که خواندن عربی را یاد گرفتم.
ملا سرمشقش را میداد و میرفت برای شوهرش ناهار بپزد. بوی غذایش که بلند میشد، میدانستی که باز پیدایش میشود. بعد این طور بود که صداها توی هم میپیچید، یک سمفونی تمام عیار از صداهایی که هرکدام بخشی از جزء سی قرآن را داشتند هجی میکردند و میخواندند و میخواندند. آنقدر صدا که انگار وارد عرصه محشر شدهای. هرکدام یک سوره، یک آیه و هیچ وقت نمیتوانستی بفهمی کدام آیه از نای کدام نهاد برمی آید.
توی همان شلوغی، از یک جایی به بعد، وقتی که ملا میرفت پی زندگیش، یا سرش گرم کسی میشد، میتوانستی بپیچی به بازی و بروی سراغ بازیگوشی خودت. من هنوز هم این عادت را دارم. توی شلوغی، پی کار خودم میروم. انگار از این فضای خالی نهایت استفاده را میکنم. انگار همیشه وقت دارم که کاری که ملا گفته بود را انجام دهم و بخوانمش. برایم آسان مینمود. یا شاید هم عبث بود، تکرار و تکرار چیزی که انگار از قبل هم میدانستی.
وقتی که بر میگشت، دوباره باید حواست را جمع می کردی. روال این بود که میآمد گوش میداد ببیند چه میخوانی و بعد اگر درست میخواندی، سرمشق جدید می داد. آیه/آیه های بعدی. روزی بیشتر از دو یا سه خط قرار نبود بخوانی. این تکرار آنقدر ادامه داشت که عصر که به خانه بر میگشتی، مغزت هنگ بود و نوای الرحمن توی سرت بلند بود.
ملا یک ترکه آلبالو هم داشت که اگر میدید پی شیطنت هستی، بینصیبت نمیگذاشت.من هم یکی دو بار خوردم. هر دو بار گزنده بود و انگار خدا عذابم کرده بود. میرنجیدم از اینکه از دستم ناراحت باشد. انگار تنها کسی بود که میشد حالا که پدر و مادر نیستند به او پناه ببرم. حتی اگر شیطانی بیش نباشد. در دلم جبروتی خداگونه داشت. سرکلاس معلمی جابر و جباری متکبر بود، زنگ تفریح کاسبی تاجر و آن وسطها مادر و همسر دیگری. بعد هم که همه میرفتند و من میماندم تا پدر بیاید، آنقدر مهربان که حاضر نبودم با هیچ الههای عوضش کنم. ملا همه خصوصیات خداوندگار مونث من را داشت.
خانه ملا یک توالت کنج حیاط هم داشت؛ تاریک و نمور و با یک سنگ سیمانی عمیق، ترسناک به معنای واقعی. اگر بدی میکردی و از حد به در میشدی جایت آنجا بود و اگر تنگت میگرفت هم که راه دیگری نبود. تمام وحشتم از خانه ملا این بود که تنبیه شوم یا تنگم بگیرد.
اتاقی که در آن قرآن میخواندیم، اتاقی تودرتو بود. هروقت که می خواهم تصورش کنم، یاد اتاق نشیمن خانه آقاجان، پدربزرگ مادریم میافتم. آنجا هم دو اتاق تو در تو بود که اتاق دومی شده بود مقر تخت مادرجان و آقاجان و روزی هم خبر آوردند که مادرجان روی همان تخت از آسم جان داده و دیگر نیست. حالا توی ذهنم، این دو اتاق، شبیه همان دو اتاقند. گرچه اتاقهای خانه ملا تاریک بودند و بوی نا میدادند و فرشی که کفش پهن بود، دیگر فرش نبود. از بس مندرس شدهبود.
روال اینجور بود که هرچه نوپاتر بودی به در ورودی نزدیکتر بودی و آنها که به سوره نباء رسیده بودند، ته آن اتاق دوم بودند. من همیشه دلم میخواست به همان آخر برسم. برای همین توی زنگهای تفریح با آن اتاقیها میگشتم.
سکینه، دختر همسایهمان هم با من میآمد. من دوست نداشتم زیاد با سکینه بپرم. چون حس میکردم کمتر از بقیه میداند. اما هیهات که تنها کسی بود که میشناختم و اگر نبود، انگار در محکمه عدل الهی بیپناه افتادهباشم. سکینه فرزند سوم یک خانواده هفت نفره بود. پدرش توی مخابرات کار می کرد و یک رنو5 هم داشت که پیش دوچرخه پدر من خیلی به چشم میآمد. البته ما هم ژیان داشتیم اما یک روز تصادف کرده بود و پدر دیگر فروخته بودش.
من همیشهی کودکیم، دنبال پناهی بودم در مقابل غریبهها و انگار سکینه همان بود. من دیر غریب زدایی میکردم. تا سالها اینگونه بودم. ملا برای من یک نقطه وصل بود و سکینه انگار نجاتبخشی که از آن گزیری نبود. اما وقتی که با بقیه بچهها آشنا شدم، کم کمک او هم به حاشیه رفت. از جایی به بعد، دیگر من تنها به ملا میرفتم. نمیدانم چه شد. اما انگار تصمیم گرفتند که دیگر نیاید. انگار منجیای برای خودم ساخته بودم. حالا که اینها را میگویم، حتی قیافهاش را به یاد ندارم.
همه این کارها را یک بچه پنج شش ساله انجام دادهبود. حالا که فکر می کنم، انگار جنایتی بوده. در حد نسل کشی در روآندا یا چه میدانم زدن یک کودک فلسطینی با پیشرفتهترین سلاح انفرادی جهان. چیزی که شاید اگر حالا برایم اتفاق میافتاد جور دیگری تجربهاش میکردم. اما همه اینها کار ناخودآگاهم بود.تنها فرق حالا این است که گاهی مچ خودم را سر بزنگاه میگیرم.
ظهرها که همه میرفتند، من و سکینه میماندیم تا پدرم یا پدر او بیاید و ببردمان خانه. آنها که آخر از همه میرفتند، باید کف اتاق را جارو میزدند و اتاقها را مرتب میکردند. جایزهاش هم چند دانه انجیر تازه یا لقمهای از ناهار بود. اجباری نبود اما رسمی بود که مانده بود.دختر بزرگ ملا هم که سال بعد ازدواج کرد، میآمد و معمولا لقمه یا میوه را او میآورد.
ما عملا وسط زندگی ملا بودیم. آن مکتب بخشی از زندگیش بود. مثل همین عکس که انگار ملا توی خانه خودش نشسته و دارد قرآن یاد میدهد. برای همین همان آیات همه زندگیم شده. من قرآن را بدون غلط و با فهم نسبی مفاهیم میفهمم و این شاید بزرگترین داشتهام از آن سالهاست.
سالها بعد که با همه چیز لج کرده بودم، ضعیفترین درس کنکورم عربی بود. این داستان دقیقا از همانجایی شروع میشود که من با خودم لج کردم.
وقتی عم جزء را شروع میکردی، اول الفبا بود و بعد ابجد و بعد هم حمد. تابستان اول، وقتی به حمد میرسیدی، برایت جشن میگرفتند و نقل به سرت میریختند. جشن بعدی هم پایان جزء بود. روز جشن بره کشان ما بود. هرکار دلت میخواست می کردی. نقلها که روی زمین میریخت، معمولا از چنگمان در نمیرفت و اگر هم نقلی زیر دست و پا میماند، آنقدر پا میخورد که با فرش یکی می شد. اگر خانواده متمول بودند، قاطی نقل و نخود و کشمش، شکلات هم یافت میشد. نه از این شکلاتهای بد مزه. از آن مغزدارها که پستهی تویش پیدا بود.
بعید بود در یک تابستان دو جشن برایت بگیرند. والدین معمولا آجیل مشکلگشا میآوردند و البته کله قند یا پولی برای ملا. پولدارترها، هم پول میدادند و هم کله قندی، رونمایی چیزی. وقتی که من به جشن حمد رسیدم، یادم میآید که مادر دو کله قند آورد. پدرم قناد بود و خوب، چه چیزی بهتر از این؟
روز جشن، که اسم با مسمایش را یادم رفته، انگار دنیا را صاحب شده بودی. روز پادشاهیت بود. به همه فخر میفروختی و چشمت به آنهایی بود که نزدیک سوره نباء بودند. در دلت بود که کاش جای آنها بودی. این آرزو تا همین امروز برای من حی و حاضر است. یادم نمیآید که برای پایان جزء سی برایم جشنی گرفته باشند. یادم هست تابستان بعد تمامش کردم. اما یادم نیست که جشن دومی درکار بوده باشد. رفتیم سفر؟ مشکلی پیش آمد یا طوری شد که آخر تابستان ملا نرفتم. هرچه بود، حسرت آن جشنی که میخواستم همیشه به دلم ماند. سال بعدش رفتم دارالتعلیم قرآن و سالهای بعد هم البته.
اینجا باید اعتراف کنم که پدر و مادرم برای تربیت دینیام تلاش زیادی کردند. اما من هیچ وقت آن چیزی که میخواستند نشدم. شاید یک دلیلش همان زور زدنی بود که حالا خودم هم دارم.ناخودآگاه است اما گاهی مچش را میگیرم. آدمیزاد این طوری است که هرچه بیشتر زور بزند، کمتر به دست میآورد. بله... جمله بیقراریت، از طلب قرار توست...
آن دو تابستان و چند تابستان بعدش، برای من به اندازه تمام این سی و اندی سال خاطره آوردهاند. حالا که مغزم را گذاشتهام توی آب تا خیس بخورد و ناخالصیهایش پدیدار شود، دارم لحظه به لحظه آن روزها را به یاد میآورم. حتی حالا لپهای هم قرآنی تپلم که اولین بار بین او و سکینه نشستم هم یادم آمده. یا روز بعد عروسی دختر ملا را یا حتی رنگ در و دو پله کوتاهی که از سطح زمین فاصله داشت، یا ریخت هپلی شوهر ملا که بعد رفتن همه با زیرشلوار راه راه و زیرپوش جلویمان میچرخید یا خاطره توالت رفتنهایم.
باید چه کار کنم؟ اینها را باید بنویسم؟ به نظر خودم، اگر خدمتی به بقیه نکند نه! اینها خاطراتی هستند که با گفتنشان سعی دارم چیزی را در کسی زنده کنم و برای خودم درمانی بجویم. از جنس سهیم شدنند. شاید برای کسی نجات بخش باشند...
اینها قرار است اول از همه مرا نجات دهند. منی که انگار سالهاست این خاطرات را با خودم حمل میکنم. منی که گرههایی که این خاطرات به وجودم زدهاند را رها نمی کردم و حالا که تصمیم گرفتهام رهایشان کنم، حالا، هجوم آوارگونه شان روی زندگیم، تمام هستیم را زیر و زبر کرده.